سارا دختر همسایه‌مان را بیشتر از هر انسانی که در اطرافم هست دوستش دارم. او مرا یاد خواهرزاده‌ام می‌اندازد. با هوش و پر حرف. هر چقدر که با او هم کلام شوی باز حرفی برای گفتن دارد. دورگه الجزایری فرانسوی ست که کلاس پنجم درس می‌خواند.

آشنایتم آنقدر ساده و اتفاقی بود که شاید هر جای دنیا هم همین اتفاق بی‌افتد. طرف‌های ساعت سه بعد از ظهر بود که کنار خانه‌شان که مقابل خانه‌ام است. نشسته بود. معلوم بود که کلافه و عصبانی ست. نیم ساعت از آمدم به خانه می‌گذشت که از پنجره به بیرون نگاه کردم. هنوز پشت در خانه نشسته بود.
تصمیم گرفتم یک لیوان شیر برایش ببرم. می‌دانستم دعوت کردن یک دختر بچه توی کشور غریب ممکن است چه تبعاتی داشته باشد.
مثل همه هم نسلانش ابتدا از تعارفم تعجب همراه با ترس در درونش پیدا شد. صادقانه گفت: مادرم گفته از غریبه‌ها هرگز چیزی برای خوردن نگیرم. من هم حرف مادرش را تایید کردم. گفتم من شیر را می‌گذارم و می‌روم دوست داری می‌توانی بخوری...
از پنجره نگاهش می‌کردم. می‌دانستم مادرش جای گیر کرده و طفل معصوم گرسنه است.
شب زنگ خانه‌ام به صدا در آمد و سارا را دیدم با مادرش برای تشکر همراه با یک نقاشی آمده بودن. زبانم بند امده بود.
گاهی وقت‌ها از ایران برایش می‌گویم از دختران و پسرانی که هر روز صبح بلند می‌شوند و به مدرسه می‌روند. می‌پرسد نقاشی هم می‌کشند!؟ من هم می‌گویم خوب البته. زیاد هم می‌کشند. آزادن از هر چیزی که به ذهنشان برسد روی کاغذ بیاورند... نمی‌دانم چه شد که پرسید آیا انجا بچه‌ها شاد هستند!؟... باید جواب می‌دادم. می‌دانم، چشمانم خود حقیقت را باز گو می‌کنند. گفتم: آره، همه شادند.