هومر عزیز
ساعت 11.30 شب تقریبا تکه آخرم داره به خونه میرسه از ساعت 9 صبح تا حالا داشتم با مشتری فک میزدم ..... وقتی این دوستهای پسر و دخترتازه به دوران رسیده سرکله اینها پیدا میشه دوست دارم کلم بزنم محکم به دیوار...(این قشنگه .. این با این ست میشه جلو ه اش بیشتره مگه نه...) پسرها که قربونش برم همگی شاسکول یکهوه ای بخودش میاد مث افلاطون شروع میکنه به نظریه پردازی....(آره این یکی با رنگهای گرم خودش نشون میده.......)آخه چی بگم که کلی باید پولت بابت اینها بدی ....بیخیال دارم انگاری نا شکری میکنم شاید دلم داره براش میسوزه نمی دونم..... تکه های آخرم داره به خونه میرسه.... تن ماهی هیچ وقت نتونستم 20دقیقه بجوشنمش فقط یک آبجوش میگیرم تا روغنش بره تنها چیزی که این لحظه ات من سر حال میاره کارتون ((هومر)) این شبها حسابی به کله کچلش با شکم گندش که همیشه خدا نافش معلومه و خانم خوشگلش که موهاش حتی موقع از خواب بیدار شدن هم هیچ تغییری نمیکنه.... انگاری من هم جزی از خانواده سیمپسونها هستم. 
اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...