خاطرات شکلاتی

حساب روزهای که از این خیابان رد شدهام و به تو فکر کردم از دستم رفته. اوائل با وسواس مثل نگه داشتن کاغذ کادوی هدیه میماند که لای کتابها نگهش میداری یا مثل نگه داشتن کاغذهای روغنی شکلات که هربار برایت باز کردم. همه اینها یعنی من به یادت هستم. همه اینها یعنی نمیخواهی آن لحظه از خاطر تاریخ حذف شود. همه اینها یعنی چه روزهای خوبی بود این همه سندش، همه اینها یعنی کاش همیشه مثل آن روزها بود، اما در حالتی که کسی که دوستش داری هیچ نمیداند که امروز غروب باز مجبوری سوار تاکسی شویی که از خیابان مارتینوتی گذر کنی و آن پیراشکی فروشی کوچک را ببینی که تصویر پشت تصویر به سراغت بیاید. خدا میداند چقدر آدمی از این مغازها و خیابانها و نمادها، خاطره دارند. خدا میداند روی تن این شهر چه نگاههای نگرانی جا نمانده و هر روز یادی از گذشته و لحظههای خوب دلی خوش نشده.


اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...