خاطرات شکلاتی

حساب روزهای که از این خیابان رد شده‌ام و به تو فکر کردم از دستم رفته. اوائل با وسواس مثل نگه داشتن کاغذ کادوی هدیه می‌ماند که لای کتاب‌ها نگهش می‌داری یا مثل نگه داشتن کاغذهای روغنی شکلات که هربار برایت باز کردم. همه این‌ها یعنی من به یادت هستم. همه این‌ها یعنی نمی‌خواهی آن لحظه از خاطر تاریخ حذف شود. همه این‌ها یعنی چه روزهای خوبی بود این همه سندش، همه این‌ها یعنی کاش همیشه مثل آن روز‌ها بود، اما در حالتی که کسی که دوستش داری هیچ نمی‌داند که امروز غروب باز مجبوری سوار تاکسی شویی که از خیابان مارتینوتی گذر کنی و آن پیراشکی فروشی کوچک را ببینی که تصویر پشت تصویر به سراغت بیاید. خدا می‌داند چقدر آدمی از این مغاز‌ها و خیابان‌ها و نماد‌ها، خاطره دارند. خدا می‌داند روی تن این شهر چه نگاه‌های نگرانی جا نمانده و هر روز یادی از گذشته و لحظه‌های خوب دلی خوش نشده.

زندگی در یک لحظه

 


دلم از این همه تصادف و اتفاق می‌سوزد. امروز دختری در بار دیدم با موهای که از پشت بسته بود. بعد بدون مقدمه کنارم ایستاد و مرا به شام دعوت کرد. دختری تصادفی که در تقدیر من قرار گرفت. خوب که نگاهش کردم انگاری او را می‌شناختم. کجا!؟ نمی‌دانم. شاید در زندگی قبلیم در کوچه پس کوچه های بِنارس به هم رسیده بودیم و من کوزه آبش را پر کرده بودم. بعد لبخندی بهم زده بودیم با اینکه می‌دانستم کسی در زندگی خود دارد. او را حق خودم می‌دانستم. او کوزه‌اش را گرفت و برای همیشه دور شد. دور، دور.... شام در سکوت زیر نورهای کم رنگ در رستوران نیلوفر آبی با موزیک فلامینگو صرف شد. تمام مدت داشتم به این فکر می‌کردم اگر پیشنهاد رقص بدهد قبول کنم یا نه. احمقانه به نظر می‌رسد. می‌دانم احمقانه است... بعد یادم آمد حتی اسمش را نمی‌دانم. و تا لحظه‌ای که او را سوار تاکسی کردم باز هم نمی‌دانستم اسمش چیست. و این را به فال نیک گرفتم که هستند کسانی بدون اینکه تو را و گذشته‌ات را بدانند می‌خواهند تنها ساعتی با تو باشند.

عذابی الیم

فکر می‌کنم عذابی بالا‌تر از این نباشه که در موقعیتی قرار بگیری بخواهی آنی وحشیانه داد بزنی و بخاطر محدودیت‌ها نتونی. هر وقت دلم بخواد فریاد بزنم. هنزفری را توی سوراخ گوشم فرو می‌کنم. سرسام آور‌ترین موزیک را انتخاب می‌کنم. صدا را تا بی‌‌‌نهایت می‌گذارم و کسی که همراهش می‌خونه این اجازه را داره توی مغزم هر کاری که دوست داشته باشه بکنه. تنها راه حلی که به ذهنم رسیده فعلن همینه...
چون مشغول نوشتن همین خطوط در‌‌ همین شرایطی که وصف کردم هستم.

آنجا که هستی همه چیز خوب است

 این ها را یک کودک پنج ساله فکر نمی کنه.اندیشه های کسی که وارد سی و ششمین سال از زندگیش شده. شاید نقل این افکار برای من قدری سخت باشه. اما حقیقتن به این چیزها فکر میکنم. اینکه دوباره روزی مادرم را خواهم دید!؟ آیا او مرا می بیند!؟ اصلن دنیایی پس این دنیای دیگر هست!؟  بعد ترس برم می دارد که مبادا دروغ بزرگی باشه... نمی خواهم به قسمت آخرش عمیق فکر کنم. اما نمی تونم تظاهر کنم که به آن فکر نکرده ام. نمی دونم نوشتن این مطلب این موقع از سال درسته یا نه اما وقتی ذهنم پر میشه از این فکرها دیگه نمی تونم جلوش بگیرم.دلم از این می ترسه که کسی پشت این پرده نباشه.

من هم به سهم خودم به همه مادران دنیا تبریک میگم.حضور مادرتان را قدر بدانید.

آگهی خودمونی

نوشته ای از  من در  سایت جـــیــــم  که برگزیده  جشنواره نویسندگی (( نقطه سر خط ))شد. بخوانید و اگر دوست داشتید همان جا نظر بگذارید.

سپاسگذارم!

رویای آدم‌ها


در جایی از اورهان ولی خوانده بودم " هیچ اتفاقی قرار نیست بی‌افتد، اما آدمی ست دیگر، همیشه منتظر می‌ماند" سال‌ها قبل از اینکه این جمله را بخوانم در یادداشت‌ کوچکی همین را نوشه بودم. با خودم فکر می‌کنم هستند کسانی که مثل من فکر می‌کنند. این جمله را با خطی بد روی تیکه کاغذی نوشتم و گذاشتم زیر بالشتش. پشتش به من بود. آروم از تخت خودم جدا کردم و رفتم تا وسائلم را بی‌سر و صدا جمع کنم و بروم. می‌خواستم این رابطه لعنتی تمام بشه. از اتاق کناری که با ساک بسته شده بیرون آمدم دیدم آگوآ تیکه کاغذ بدخط را در حال برانداز کردن است . پقی زد زیر گریه .زجه می زد و  التماس  می کرد. من سنگ شده بودم. مثل یک تکه یخ بی‌روح و سرد که توی اقیانوس سرگردانِ. می‌ترسیدم خودمو توی آینه ببینم اما انگاری به نوعی داشتم لذت می‌بردم از گریه‌های این دختر... روی تخت نشستِ بود. گفتم(( فایده ای نداره آگوآ ، خودت هم می دونی . )) سرشو انداخت پایین .با دستاش صورتش گرفته بود اما صدای گریه هاش بند نمی‌امد. حوصله‌ای اینکه بخواهم کنارش بنشینم و دلداریش بدهم نداشتم. گفته بودم «سنگ شده بودم» باید می‌رفتم. و دیگر بر نمی‌گشتم. گفتم ((از اول هم این رابطه اشتباه بود .)) سرشو بلند کرد ، چشماش پر از اشک بود . گفت(( آره ، حالا که میخوای تمومش کنی اصلن بگو همه چی غلط بود .)) همیشه اتفاقات از اونی که هست ساده‌تر به نظر می‌رسه. نمی‌دونم چرا وقت جدایی همه تازه یادشان می‌افتد که بودن آدم برایشان مهم است و شاید آگوآ می‌خواهد من باشم تا اطمینان داشته باشد که خودش هست. با خودم فکر می‌کنم هر چی اینجا بیشتر بمانم باید مویه‌های این دختر را باید بیشتر بشنوم. حتی فرصت اینکه برای آخرین بار ببوسمش را نداشتم. از خونه‌اش زدم بیرون.این اخرین باری بود که دیدمش. ما آدم‌های عجله‌ایم. آدم‌های فرار. آدم‌های که ترجیح می‌دهیم در دنیای ما کسی به چیزی وابسته نباشه. سیگاری روشن می‌کنم. از سر پایینی خیابان آرابول خوشم می‌اد. کاش همه خیابان‌ها سر پایینی بود. یا حداقل شیبش را خودت انتخاب می‌کردی. من ترجیح می‌دهم همه چیز رو به سقوط باشد. آدمیست دیگر ترجیح می‌دهد همیشه برای خودش رویا بسازد.