دختری با صدای بلوند

آگهی روزنامه راخوانده بود. «نیاز به یک همصحبت، فوری» دختری با صدای بلوند برایم زنگ میزند. نمیدانم صدای من برای او چه رنگی ست. بدون آنکه نامش را بپرسم شروع میکنم با او احساس نزدیکی کردن... از دنیای درونش میگوید و من از دنیای بیرونم.
با هم قرار ملاقات درباغ سپستین را میگذاریم. او با یک لباس ساده بند دار سر قرار میآید و من با یک لباس رسمی. سعی میکنم تمام تصوارتم، درست از آب در بیاید.
سلام میکنم. گونههایش را میبوسم. موهایش مشکی ست بر خلاف صدایش. او از دیروز سخن میگوید من از فردا. یکریز حرف میزنیم هیچ عابری را در پارک نمیبینیم. یعنی چیزی در این لحظه نمیخواهم حواسم را بخود مشغول کند.
انگشتانش درون دستم پیچ میخورد و تا جایی که میتواند محکمتر میفشارد، همه دیروزش را یکجا پیاده میکند. او با پاهای قلمی و نازکش روی دو صندلش راه میرود. گویی همه این اتفاقات در لحظه است.
سعی میکنم همه این لحظه را حس کنم. و یک لحظهاش را هدر ندهم. میگوید آپارتمانش را با یک پسر سوئدی دانشجوی حقوق شریک است و خودش هم دانشجوی دوخت لباس است. به لهجه فرانسوی من میخند. میگوید شبیه جمیز باند حرف میزنم. یک جمیز باند ایرانی و هر دو از این لقب مفتخریم.
خودمان را در کافه آن طرف خیابان باغ حس کردیم. گاهی میدانی در مسیری که هستی غلط است.! اما ته دلت میگویی گور بابای همه چیز. حتمن او به اندازه من حس نیاز در وجودش قلیان میکند که مقابلت نشسته. حتمن در ذهنش میپرسد بعد از اینجا این پسر با من قرار است چه کاری کند.!؟ شاید دلش بهانه دوست سوئدیاش را دارد. من هرگز از عمق نگاه یک دختر نتوانستم پی به ماهیتش ببرم. دارم سعی میکنم این یک بار چیزی دست گیرم شود.
شراب سفید لطفن...!
حتمن ذهنش در پذیرش واقعیت بهترعمل میکند. یا اینکه تجربه خوبی دارد از نوشیدن شراب سفید و همصحبتی.... کجا بودم.؟... چرا نمیتوانم بشناسمش!؟
اوه عزیزم، من باید بروم. قرار ملاقاتی دارم. دوست داشته باشی میتوانم باز هم برایتان زنگ بزنم!
بله..! حقیقتش نمیدانم! ملاقات بعدی...! خوب میتواند تردیدم را لمس کند. ته دلم میگویم، هی پسر احمق نباش... باز تردید، باز کسی در زندگیت آمده بدون نام و نشان در حال از دست دادنش هستی...!
ساق سفیدش را از گوشه میز بیرون میاندازد، صندلش را در پایش جابجا میکند. معلوم است که تا چند لحظه دیگر توان راه رفتن نخواهد داشت.
میگویم: میخواهید تا جایی همراهیتان کنم.
نه، فقط لطفن برایم تاکسی بگیرد!
تاکسی...، لطفن این خانم را به!.. راستی کجا میروید؟
مسیر را بهش میگم عـــــزیـــزمـــ.!
به آرامی در تاکسی را باز میکنم. دستش را از روی شانههایم جدا میکنم. و به آرامی هر چه تمامتر روی صندلی مینشانمش. به همان آرامی در تاکسی را میبندم. تاکسی از کِناره خیابان خودش را جدا میکند و در سَر بالایی بلوار، دختری با صدای بلوند را با خود میبرد.