
میگن چشمها با آدمها حرف میزنند. میگن چشمها هیچ وقت دروغ نمیگن. مقابل آینه مینشینم، زل میزنم به تخم چشمام. میخوام خودمُ کشف کنم. تا دستم پیش خودم رو کنم. این شکلی بهتر میتونم مچم بگیرم.
کی چی بشه!؟ معلومه نمیام بشینم هی منبر برم و صغری، کبری کنم، که مدام از این و اون بگم. یا نصیحت کنم.
تخم چشمام سیاهی عمیقی داره. مجبورم چشامُ از کاسه در بیارم و قورتش بدم تا بهتر دیده بشم. این شکلی خودم هم بخودم دروغ نمیگم. دست کم میتونم فردا روز که سر یک جای باریکتر از مو خفتمون کردن. بگیم اینهاش، هیچی توی این صاحب مرده نیست، هیچی....
دلم میخواست دستم رو بشه پیش همه. اما یکی اومد چشام کور کرد. بعد هم لال شدم. افتادم یک گوشه.
تا اومدم بجنبم شب شد، تاریکی مثل قیر پاشیدن تو چشم همه. آدمها با چشم هاشون فکر میکنند، با چشم هاشون حرف میزنند، با چشماشون میخندند، با چشماشون عاشق میشن. سیاه که بشه همه چیز میره پی خودش، همه چیز فراموش میشه.
چشمام در آوردم گذاشتم یک گوشه. یعنی دیگه نه فکری میکنم نه حسرت چیزی میخورم. نه اصلن هوس میکنم خودم گول بزنم.
چشمها که تاریک باشه دیگه هیچ وقت چیزی نمیشنوم. همه چیز همونیکه تو تعریف میکنی. همش درسته!!
* عنوان پست ، برگرفته از کارتون هادی حیدری در روزنامه شرق است.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت توسط مـــهــاجـــر
|