روزهای تمام نشدنی

 

قرار نبود این اتفاق بی افته.اصلن چنین چیزی در برنامه نبود اما عاشقی به برنامه های آدم نگاهی نمیکنه. راهش را می کشد می آید و توی قلبت جا خشک می کنه. مهمان ناخوانده ای که دیگر نمی توانی از خودت جدایش کنی اگر بخواهی که نباشه مجبوری قسمتی از تکه وجودت را نادیده بگیری...بعد تمام عمر مثل انسانی که پا یا دستی نداره باید با نقصت بسازی و دردش تحمل کنی.به آنا گفتم "من نمی دونم چی شد که الان اینجام. توی بغلت ....!!؟" هیچ چی نگفت. فقط به سقف زل زده بود. پلک هم نمی زد.خواستم بیشتر توجیه کنم دیدم عذر بدتر از گناهِ.

خودم می دونستم انسان شریفی نیستم و این را فقط من میدونستم اما حالا آنا هم کم کم داشت می فهمید یا من این طور حس می کردم. دلم می خواست زودتر بداند با چه موجود رذلی دوست شده.حقیقت داشت من نمی تونم برای همیشه برای کسی باشم. من که برای این بدنیا نیآمده بودم که امشب با کسی شام بخورم و فردا با هم بخوابیم  بعد عاشقش شوم. اما حالا کسی که کنارش خوابیده ام. گرمی تنش گوشه قلبم جا خشک کرده بود.باید انتخاب می کردم. و این سخت ترین قسمت ماجراست. به آنا گفتم "اگر از این در بروم و دیگر بر نگردم تو در مورد من چه فکز میکنی.؟"سکوت بین ما بود .فقط صدای نفس ها یمان سایه های روی دیوار را تکان می داد ..." فکر می کنم از من خوشت نیومده، حتمن دوست داشتنی نبودم برات، اما فکر نمی کنم توی قلبم جای کس دیگه باشه" و دوباره سکوت شد بین ما....این حقیقت نداشت. چطور می تونستنم قلب کسی را غرق این اندوه ببینم که سالها چشم به راه بازگشتن کسی باشد.  با هر صدای دری چشمش به دنبال آشنایی بگرد. نه من  چنین  مردی بودم. درسته آدم شریفی نبودم اما هرگز به یاد نداشتم کسی را تا این حد قلبم را گرم کرده باشد. هوای قلبم داغ داغ است.

 

چرا...!!؟

مثل همه صبح های زندگیم قبل از هر اتفاقی روزم را با پیاده روی شروع کردم.حالم تا الان خوب بود که توی خبرها خوندم یک پسر نوجوان14 ساله با دیدن کارنامه اش خودکشی کرد!!!!

اعترافات یک فیل گنده

نمی توانم به این فکر کنم. برای همیشه اینجا خواهم ماند ! اما انگار راهی برای بازگشت نیست.نمی توانم باغی که در ایران در حال ساختنش هستم رهایش کنم، اما انگاری درختان اینجا وفادارترند. به آنا فکر می کنم که بی خبرم از او  چند باری تماس گرفتم و هنوز نتواتستم پیدایش کنم....چرا هر وقت سراغش را می گیرم نیست. شاید فقط برای لحظه های تنهای و دلتنگی خودم می خواهمش....همین فکرهاست که بعد از مدتی به من عذاب وجدان می دهد.حماقت های مردانه! خودخواهی های یک فیل گنده!یاد فیل ها افتادم. چرا!!؟ نمی دانم. حتمن بخاطر اینکه حیوانات نجیبی هستند.وقتی با چکش به سرشان می زنی باز هم فیل بان ها را سواری می دهند .باید یکی از آن ضربه ها به سرم بخورد تا  راهم را پیدا کنم.

صبح ها ساعت 3 صبح از خواب بیدار می شوم... باید کارهای روزانه ام را سر و سامان بدهم. جلسه با مدیران ارشد دارم. این جلسات تمامی ندارد. تمام کارها را لیست کردم. اما طبق معمول فیل گنده ما یادش رفت برای آنا زنگ بزند. شاید فردا ، فردا در لیست کارهای روزنه ام بگذارم. فردا.! الان دیگر دیرم شده...!

روزهای پر کار من

مدتی ست مدیر تولید یک شرکت شدم. قسمت خوبش این است که در چند شهر متفاوت شرکت سایت تولید دارد و من مثل همیشه دائم در سفرم. قسمت بدش این است که کمتر می‌توانم اینجا باشم. به دنبال زمان‌هایی خالی بیشتری برای خودم می‌گردم که حضور بیشتری در جمع دوستان داشته باشم. از صبوری و مهربانی همه دوستان تشکر می‌کنم.

سوپ با طعم بال مرغ

اینجا هر وقت سرما می‌خورم مجبورم بپرم یکی از این سوپ‌های آماده باز کنم بعد هم دلم خوش کنم، که بر می‌گردم، حتمن یکی از اون سوپ‌های بال مرغی که مادر برام می‌گذاره می‌خورم. اصلن از قصد می‌رم سرما می‌خورم.... بعد یادم می‌اد که مادر پارسال رفت برای همیشه. من میمونم حسرت یک سوپ بال مرغ.

خداحافظی

زن:سلام خسته نباشی.

مرد:سلام.

زن :حالا دیگه آخر سفرت رو می‌ذاری برای من. !؟

مرد: انتظار دیگه‌ای داشتی؟

زن: فکر نکردی حسودیم می‌شه حتی یه قدم بدون من جایی بری؟

مرد: من یه قدم بدون تو جایی نرفتم.

زن: چرا رفتی و من همهٔ این مدت اینجا تنها نشسته بودم، این طرف. و اون طرف خالی بود.

مرد: باهام بودی اینجا (توی قلبم) و اینجا (تو سرم).

زن :اگه من اینجام (تو سرت) پس اون چیه توی دستت.

مرد:به اونم حسودی می‌کنی؟

زن: دست خودم نیست.

مرد:کاشکی یه خورده بد بودی 

زن: از این بد‌تر که دارم تنهات می‌ذارم.

مرد:این منم که دارم... میرم.

من مردی را می‌شناسم

من مردی را می‌شناسم که، تمام این هفته را به خودکشی فکر می‌کرد. به اینکه بود یا نبودنش چه اهمیت دارد؟

من مردی را می‌شناسم که ،زیبایی‌های زیادی را می‌شناخت اما همه را فراموش کرده. بی‌دلیل و با دلیل.
من مردی را می‌شناسم که، از بعضی چیز‌ها عذاب وجدان دارد. مردی که تمام جرات مندیش را جایی گم کرده است.
من مردی را می‌شناسم که، همه دوستانش را دوست دارد. اما دوست دارد تنها بدون دوستان بگذارند.
من مردی را می‌شناسم که، قلبش مهربان است. خیرخواه، اما تصور یک موجود احمق را در درونش دارد.
من مردی را می‌شناسم که،نوشتن را دوست دارد .و از اینکه کتاب بنویسد. در پوست خودش نمی‌گنجد اما هرگز یک کلمه ننوشت. هرگز کتابی ننوشت که کسی بخواند. تنها ژست یک نویسنده را گرفت.
من مردی را می‌شناسم که،دیگر نمی‌خواهد باشد. اما تنها یک رشته محکم او را نگه می‌دارد. خیلی محکم. خیلی سخت. و همه سعی او برای پیدا کردن و جدا کردن آن رشته است.
من مردی را می‌شناسم که ،مستعد قاتل شدن بود. اما جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کرد خوب بود و پاک. اما او دوست داشت قاتل باشد.
مردهای که من می‌شناسم. هر روز در حسرت همه این اتفاقات بسر می‌برند.

* مرگ 26 دانش آموز دختر . در اثر واژگون شدن اتوبوس را به همه ایرانیان آزاده تسلیت می گم. ای خاک مهربان باش با اندامشان مهربان باش.

این خواب مستی

چندی قبل در مسیرهای ییلاقی فرانسه سه نفر از اعضای یک خانواده عراقی تبار ساکن انگلستان کشته می‌شوند. خبر، تا یک هفته در صدر خبر‌ها بود.  پلیس مدام از پیشرفت و یا عملکرد خود برای عموم گزارش می‌داد. مردم کشور، بیاد قربانیان بدون آنکه قوم و خویش باشند هر روز دسته‌های گل کنار خانه آن‌ها می‌گذاردند و چند شب بیاد مقتولین در سکوت و اشک .شمع روشن می‌کردند.

در انگلیس کودکی گم می‌شود. مظنون به این موضوع هستند که کودک ربوده شده و بعد به قتل رسیده باشد. این موضوع چند روز در صدر خبرگزاری‌های ست. همه پلیس در شهر به همراه نیروهای کمکی در هر نقطه مشغول گشت و گذار هستند و مدام جواب گو به خبرنگاران. مادران برای همدردی با مادر کودک. راهپیمای انجام می‌دهند. و شاخه‌های گل برای التیام اظطراب خانواده به آن ها هدیه می‌دهند.

در ایران ،دیروز ( شنبه )شمال کشور سیل آمد.  به گفته خبرگزاری رسمی ۷ نفر کشته شدن. با تماس‌های که داشتم این آمار بالای ۵۰ نفر است. حالا تفاوت در تعداد کشته‌ها نیست. تفاوت در نوع نگاه و برخورد با موضوع است.
نمی‌دانم چه تعداد خانه‌ها خراب شده،چون هرگز هیچ خبری پوشش داده نشده است. چرا!؟ چون همه خبرهای که از ایران بیرون می‌‌آید باید خوب باشد. باید همه جلوی دوریبن‌ها بطور مصنوعی لبخند بزنند و بگویند ما درکشور گل و بلبل زندگی می‌کنیم.
می‌ترسم زمانی از خواب سنگین بیدار شویم که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشیم. همه ما وظیفه داریم، هر آنچه بر مردم ایران می‌گذرد حساسیت داشته باشیم. این بی‌تفاوتی و خماری ناشی از داشتن دشمن فرضی ست که شب و روز برای خودمان می‌سازیم. نمی‌توانم در یادداشتم اظهار امیدواری و آینده بهتر کنم. در حالی که همه ما چشم و دهانمان بسته است ،اما امیدوار باشم چیزی تغییر خواهد کرد. امیدوارم کسی نیاید و دیگران را متهم به سهل انگاری نکند.

چـه زود، چـه دیر

مدتی ست با خودم عهد کردم که دیگر اخبار نخوانم و یا مدام به کانال خبرگزاری‌ها چشم ندوزم. باید اعتراف کنم به این عهدم وفادار نماندم.
این روز‌ها دارم سعی می‌کنم که پیپ نکشم. باید اعتراف کنم. نتوانستم کنار بگذارم.
دارم سعی می‌کنم شب‌ها زود به رخت خواب بروم اما هر بار ساعت خوابم کمتر می‌شود.
دارم سعی می‌کنم این پایان نامه لعنتی را تمام کنم. اما هر بار که نگاه می‌کنم. همه چیزش مانده و من هنوز کلی راه دارم.
دارم سعی می‌کنم به اطرافم دل بدهم اما همه چیز برایم معمولیتر از گذشته می‌شود.
دارم سعی می‌کنم با محیط ارتباط بر قرار کنم تا قالب‌ها را بشکنم. اما هر روز تنها‌تر می‌شوم.
سر انجام به این نتیجه می‌رسم. سعی و تلاشم بیهوده است. هیچ فایده‌ ی ندارد. شنا کردن بر خلاف جریان رودخانه سر انجامش خستگی زود راس است. بگذار هر طور که می‌خواهد پیش برود. خیلی زود نوبت من هم فرا خواهد رسید. چه زود ،چه دیر.

دلم نمی خواهد بر گردم

مربی عزیز!

نوشتن گاهی وقت‌ها از صحبت کردن راحت تر است. خصوصن برای من که بسیاری از فکر‌هایم را می‌نویسم.
دلم می‌خواهد کمی راحت تر بنویسم. حقیقت امر، من حتی زمان مرگ مادرم سعی کردم گریه نکنم و هرگز گریه ی نکردم. سعی کردم، همیشه چهره‌ای بر خلاف جلسه اول نشان دادم.
حقیقتش شما دست روی زخمی‌های کهنه گذاشتید و بی‌اختیار درد این همه زخم تبدیل شد به اشکی ناخوادآگاه.
حقیقتن اولین باری بود که روی احساسم هیچ سر پوشی نگذاشتم. خواستم ‌‌نهایت صداقت را داشته باشم تا راحت‌تر درمان شوم، راحت‌تر شناخته شوم. راحت‌تر از بند همه این دوگانگی‌ها‌‌ رها شوم. چقدر بی‌اختیار گریستن را دوست داشتم. نه اینکه از سر ترحم برای شما اشک ریختم. نه! انگاری خیلی وقت بود که جایی گیر کرده بود. سر ریز مانده بود  با این همه بوی تعفن. من مانده بودم این همه رازهای پنهانی. لایه‌های که بوی دردش هر لحظه روی سرم خراب می‌شود. ناله‌های که گوشم را سنگین کرده بود.
حقیقتش دلم برای خودم می‌سوزد. بخاطر رنجهایی که روحم کشیده. بخاطر زجرهای که روحم را می‌آزارد. چیزهای که مثل خوره روحم را می‌خورد و سوراخ می‌کند.
اگر این حرف‌ها جایی گفته شود، انگشت اتهام به سمتت گرفته می‌شود یا برچسبی برایت زده می‌شود. بر چسب اوهام. خیال‌پردازی. برچسب شیزوفرنی، همه این چیز‌ها روح سالم را مسلول و بیمار می‌کند.
چقدر دلم می‌خواهد این اوهام دست از من بردارند. می‌دانید سعی کردن و تلاش کردن و برگشتن به جای اول ضربه‌ای به مراتب بیشتر از نشستن و کم کم فرو رفتن دارد.
دلم نمی‌خواهد مجدد بر گردم و دیگر هرگز خودم را پیدا نکنم. دلم نمی‌خواهد هر گز بر گردم. به رنج‌هایم. به جای که دیگر به من تعلق ندارد. دلم نمی‌خواهد...

می خواهم از خودم انتقام بگیرم

اینجا چند وقتی ست که کلاس TAمی‌روم. از‌‌ همان جمع‌های که دورهم بصورت دایره می‌نشینیم و اعتراف می‌کنیم به بدبختی‌ها یمان. بعد برای هم دست می‌زنیم که حالا ببخش همه آنچه را گَه زده‌ای به زندگیت. تو لیاقتت بیشتر از این حرف‌ها ست. بعد دست هم را می‌گیریم و برای هم دعا می‌کنیم. گریه می‌کنیم. تا خوب شویم. عاقل شویم. تا ما هم جزئی از این اجتماع شویم. تا همه بگویند هی فلانی را ببین چقدر عوض شده. تا همه مثل چسب بهت بچسبند. از تو انرژی بگیرند. وقتی راه می‌روی همه انگشت به دهان بمانند که چه پراُبهت. چه با کمالات. 

این روز‌ها همه جور اعتراف را شنیده‌ام. همه جور بدبختی را دیده‌ام. من با خودم می‌گویم من شرایطم بهتر است خیلی بهتر است. تا اینکه مربی نامم را صدا می‌زند. باید به خیلی چیز‌ها اعتراف کنم. از کارهای نکرده‌ای که به من بستند. از دوست داشتنهای پنهانی که گناه می‌پنداشتم. باید اعتراف می‌کردم یکبار خواستم از درخت همسایه پرتقالی بچینم و گناهش تا ابد روی دستانم سنگینی می‌کند. باید اعتراف کنم برای ۷ نفر سر جلسه امتحان همزمان انشائی نوشتم و همگی  ۲۰ شدند و من شدم ۱۵ .باید اعتراف کنم که دریا را دوست ندارم. بخاطر اینکه از آب می‌ترسم. من باید اعتراف کنم از کودکیم فرار کردم و خواستم زود‌تر بزرگ شوم. باید اعتراف کنم که من از این همه بار گناه بود که به این لنگه دنیا پناه آوردم. 

 پس چرا میان این جمع نشسته‌ام و دارم حرف می‌زنم.!؟ هرکدامشان با دهان نیمه باز مرا نگاه می‌کنند. حتمن دارند با این همه گناه من احساس خوشبختی می‌کنند. 

آمده‌ام اینجا تا مقبول جامعه شوم. تا کمی سبک شوم.... آه، چه حماقت محضی. وقتی می‌دانی همه این‌ها دور مستاصل ست که برای انتقام از خودت بوجود آمده. دلم می‌خواهد همه این‌ها از بدبختی من درس بگیرند.

آیا هنوز چیزهای برای دوست داشتن وجود دارد

پدرم درون فرودگاه با‌‌ همان تن صدای همیشگی ش آخرین نصیحت‌هایش را می‌کند. دلش می‌خواهد من سر تا پا گوش باشم. اما مادرم دغدغه این را دارد که دیر به صف پرواز برسم.پدرم می‌گفت: یادت باشد پل‌های پشت سرت را هیچ وقت خراب نکنی و مادرم می‌گفت: به این دختر فرنگی‌ها دل نبندی.! نمی‌خواهم نوه‌هایم فارسی بلد نباشند.

مدام سرم تکان می‌خورد اما کلمه ی برای اطمینان خاطر خانواده به زبان نیاوردم. انگاری چند تُن شده بودم. به زحمت قدم بر می‌داشتم. می‌خواستم بگویم دوستان دارم. اما زبانم سنگ شده بود. مادرم سعی می‌کرد اشک‌هایش را پنهان کند، اما دیگر نمی‌توانست. بغض راه نفسش را گرفته بود. پدرم دیگر به مادرم گیر نمی‌داد. گذاشته بود هر چه دلش می‌خواهد ریز ریز گریه کند.

آخرین نفری بودم که به پرواز رسیدم. با خودم هیچ خیالی را نیاوردم. همه را یکجا جا گذاشتم.
                      

                                            ******************

پاریس بزرگ، آرام است. انگار همه چیز سر جای خودش است. روی پل سن میشل ایستاده‌ام. نگاهم به ید کش‌هایی ست که آب سن را می‌شکافند. حس حالم مثل کودکیست که در این دنیا گم شده است. و مدام سراغ آشنایی می‌گردد.
خانمی چاق سیه چهره‌ای لنگ لنگان به سمتم می‌آید. نمی‌دانم چرا ته دلم با او احساس نزدیکی دارم. با دیدنش حسابی آرام می‌شوم. نزدیک‌تر می‌شود. با لهجه غلیظ فرانسوی می‌گوید: فرزندم خیال نداری سن را نا‌آرام کنی.!
می‌گویم: هنوز به این جرات مندی نرسیدم.
می‌گوید: چرا جرات مندیت را جای دیگری امتحان نمی‌کنی!؟
خنده‌ای تلخ گوشه لبانم است. می‌گویم: خیال نداریذ که نصیحتم کنید!؟
می‌گوید: اصلن ،این عکس دخترم است. عکسی را از کیفش که یک روکش پلاستیکی محافظت می‌کند با مهارت خاصی در می‌آورد. به سمتم بر می‌گرداند. دختری لاغری اندام در عکس مقابل صورتم می‌خند. انگاری هیچ غمی در این دنیا ندارد.
پنج سال پیش از همین جا خودش را به سن انداخت. سه ساعت بعد، پلیس‌ها جنازه‌اش را در سردخانه به من نشان دادند.
ته دلم به حال پیرزن می‌سوزد. حتمن مشاعرش را از دست داده. اینجاست چون نیاز به همدردی دارد.
نمی‌گذارد فکرم درست از آب در بیاید. بلافاصله می‌گوید: فکر نکن اینجام تا دلت برایم بسوزد! نه!
آمدم تا از سن محافظت کنم. من تقریبن هر دوشنبه همین ساعت اینجا هستم. تا کسانی که از ته صورتشان خیالاتی را می‌خوانم. می‌گویم، سن بش‌تر از شما احتیاج به آرامش دارد.
نمی‌دانم، آیا هنوز چیزهای برای دوست داشتن وجود دارد.

حال من

روی پیشانیم درشت درهم نوشته‌اند

دیوانـــه

غروب‌های غلیظ دم کرده

پری‌هایی دریایی

 از ویرانی آب که می‌آیند

با مشت‌هایی پر از تخم لاکپشت

به اسکله که می‌روم

خلیـــــــــــــــج پر از دیوانه می‌شود


 یک پیشنهاد: پست تازه و تامل برانگیز پژمان علی پور عزیز(( وبلاگ پدر و پسر)) را بخوانید.

آخرین تولد یک مردادی

خودم را به بالا‌ترین نقطه ساختمان می‌رسانم. حتمن هوای هست برای نفس کشیدن. این چه خاطره ایست که مدام به دنبالم کشان کشان می‌آید. چیزی از من جای دیگری ست.
پیش می‌آید گاهی. با شنیدن بویی آشنا جایی که انتظارش را نداری یا قطعه‌ای موسیقی کلاسیک از رادیو‌پخش یک تاکسی، می‌افتی به دام خاطره‌ای گنگ. انگشت می‌کنی تو سوراخ‌های خاک گرفتة گذشته‌ای که مطمئنی دیگر گذشته. پا‌هایت سست می‌شوند که به یادش بیاوری و خود را محک بزنی، آن خود را ‌و این خود را، که ببینی آیا، واقعاً گذشته برایت؟!
 «لا لا لا، لا لالا، لایی، ببار‌ای نم نم باران، زمین خشک را‌تر کن، سرود زندگی سر کن، دلم تنگه، دلم تنگه... بخواب‌ای پسر نازم. لالایی کن مرغک من، لالایی کن، دنیا فسانه است...» این‌ها آوایی ست که از ظهر‌ها ی گرم تابستان بیاد دارم. هنگامی که روی پای مادرم خوابیده بودم و انگشتم را می‌مکیدم. عصر یکی از همین مرداد‌ها بود که مادرم خانه‌مان را آذین کرده بود. تنها حدسی که می‌توانستم بزنم این بود که مثل همیشه تولد خواهرم است.! پس باید بی‌تفاوت می‌شدم. اما ته دلم که اینطور نبودم. چه می‌شد این تولد برای من بود!؟. فقط من.! دوست نداشتم با خواهرم شریک می‌شدم. اصلن دوست نداشتم با هیچکسی عکسی بگیرم. دوست داشتم عکسی تکی با کیک می‌گرفتم... چه آروزیی.! در همین خیال‌های خام بودم، که دوستان مهدم یکی یکی مادرانشان به در خانه‌مان می‌آورند. من در عالم رویا و بیداری بودم. دلتنگ بودم، می‌خندیدم. شوکه بودم و مادرم از تعجب من می‌خندید. دوستانم یکی یکی مرا می‌بوسیدن و هدیه‌ها یشان را می‌دادند. من بازهم شوکه بودم. فکر می‌کردم کسی در این تولد می‌خواهد شریکم بشود. فکر می‌کردم هر چه بیشتر لذت ببرم، او هم در این لذت شریک می‌شود. پس کمتر لذت ببر، تا به هیچ کس خوش نگذرد... دارم همه این‌ها را از بالا‌ترین نقطه این ساختمان بالا می‌آورم و روی مردم خالی می‌کنم. بدون آنکه بدانند گناه‌شان چیست. من هم نمی‌دانم. بعد از آن عصر مرداد کذایی، مادرم حسابی بخاطر آن رفتار دعوایم کرد. تولدم پایانش این شده بود که «تو لیاقتش را نداری.»

سرنوشتی که هرگز گره نخورد

دخترهای کوچه‌مان در ظاهر همیشه در این فکر بودند که در جمع بازیشان هیچ پسری را راه ندهند.! تنها خودشان لی لی می‌کردند و طناب بازی را، بین خودشان به نوبت قسمت می‌کردند. پسرهای محله‌مان تنها سرگرمیشان یک توپ بود. ما از صبح بسته به خیابان بودیم و‌گاه گاهی برای چشم چرانی توپ را محکمتر شوت می‌کردیم تا در میان دختران بی‌افتد ،جیغشان بلند شود و پسران قه قه‌ای بزنند... شاید تنها سرگرمی دخترهای محله‌مان این بود که منتظر باشند تا توپی به میانشان شوت شود و جیغی بکشند. تا هم خودشان از خنده ریسه برند و هم همه پسر‌ها.

هر کداممان برای خودمان در‌‌ همان عالم بچگی یکی را دوست داشتیم. این‌ها را بدون کلام می‌شد در‌‌ همان عالم بچگی فهمید...
                                                *******
ترم اول دانشگاه توی کلاس، دختر‌ها جلو می‌نشستند و پسر‌ها ته کلاس. استاد درس می‌داد و ما دلمان به حرکات دختر‌ها بود و دختر‌ها به این می‌اندیشیدن کدام یک از ما آینده‌شان را رقم خواهیم زد.
زمان فارغ التحصیلی آنقدر بی‌تفاوت نسبت به هم بودیم که تمام دغدغه ما کار بود و‌ ترس از سربازی و کسانی مثل من حس غریبه بودن در مملکت را داشتند و عزم رفتن و دختر‌ها یکی یکی با پسر‌ها ی غیر همکلاسی نامزد می‌کردند و ما بی‌تفاوت‌تر می‌شدیم.....
دیگر نه توپی داشتیم تا میان بازیشان بی‌اندازیم و نه اینکه صداقتی داشتیم که بگوییم هی می‌دانی چقدر دوست دارم!؟ و او هم تکرار کند من هم دوست دارم. بعد قه قه‌ای بزنیم و سرنوشتمان را با هم گره بزنیم....

دلم هوای پریدن از روی چاله آبی را دارد


گاهی دوست دارم چند خط کوتاه بنویسم، تا بگویم هستم. این تنها نشانه بین من توست. گاهی مثل حالا دوست دارم عقل را کنار دستم بگذارم و چشم بدوزم به بازی گوشی‌های دلم، که بگویم هستم. این تنها نشانه‌های ست که از من سراغ داری.

از روی چاله‌های آب می‌پرم، هیچ کس مرا به این شکل ندیده است. به غیر از تو.! و این تنها نشانه یست بین من و تو. تو غصه این پای چلاغم را می‌خوری که چگونه چاله‌های آب را یکی پس از دیگری می‌پرم، هیچ کس به غیرتو، مرا این شکلی ندیده است!

اصلن دوست دارم کسی جایی مدام غصه‌ام را بخورد. هی بگوید ناهار چه خوردی!؟ یک فنجان چای سبز روزنه‌ات را می‌خوری؟ حیف چشمان سبزت نیست که پای این پروژه سیاه کردی.!! امروز چند نخ سیگار کشیدی.!؟ اصلن دوست دارم تو از میان آن همه دلمشغولی روزنه‌ات تنها دلمشغولیت من باشم. مدام از من پر و خالی شوی... راست می‌گویی، یک شب شد هزار شب و تنها این نشانه از من باقی ست که می‌گویم همه چیز خوبه، خوب است.!

روز‌هایم از تو، بی‌تو بودن سر رفته است. و این را نمی‌دانم نشانه خوبی ست یا نه!؟ نمی‌دانم به این کوفتی چه می‌گویند.!؟ شرح بیچارگی، شرح افسردگی، شرح سال‌های سال خوردگی... هر چه است چیز کوفتی، بیخودیست که حوصله خودم از خودم سر رفته. نمی‌دانم چه مرضی ست! مدام دلم هوای پریدن از روی چاله‌های آب را می‌خواهد! می‌دانی وقتی کسی نیست غصه پای چلاغت را بخورد!، پریدن از یک چا له آب مثل شاشیدن به همه اعتقاد‌های ست که داری. پس می‌گذاری مدام زندگی، خرابکاریش را رویت پیاده کند تا مبادا از تکاپوی زندگی عقب بی‌افتی.

چند دلیل برای دوست داشتن پدرم

هر وقت پدرم زنگ می‌زند باید منتظر خبر جدیی باشم. اصلن اهل زنگ زدن برای مسائل بیخودی نیست. از نظر پدرم پرسیدن حال و احوال جزئ مثال بخودیست و تنها باید کار مهمی باشد که تلفن را دست بگیری و شروع به صحبت کردن کنی!

او آموزگار باز نشسته است، تمام سعیش این بود که هرگزنام و چهره هیچ دانش آموزی را از ذهنش پاک نکند و تمام نام‌ها را با حداقل یک خاطره در ذهنش ثبت دارد. مثل همه پدر‌ها زیاد روزنامه می‌خواند و این آواخر غرولند‌هایش بلند‌تر بگوش می‌رساند. این را برادرم که با پدر زندگی می‌کند تایید می‌کند. می‌گوید: من دیگر نیازی نیست هیچ خیری را بخوانم یا گوش دهم، با نقدهای بلند و متلک‌هایش گرا را می‌گیرم که کجا خراب شده است.

همیشه از اینکه صنایع خوانده‌ام ناراضی بود. او دوست داشت من یک پزشک شوم و خواهرم یک معلم. که هیچکداممان آرزویش را برآورده نکردیم. این درد تحصیلی فرزندانش بیشتر مقصرش را من می‌داند که همیشه دنبال رویاهیم بودم و او مخالف سر سخت رویا‌پردازی بود. می‌گفت تو فرصت‌ها را خراب می‌کنی، دوستانت همه پزشک شدن و جراح، پدرانشان کلی به فرزندانشان افتخار می‌کنند تو از صبح تا غروب مشغول این کارخانه وآن صنت ورشکسته باش. همیشه خدا استرس باید داشته باشی. نمی‌توانم با این قسمتش مخالفتی داشته باشم اما با رویا‌هایم بیشتر کنار امدم تا پدرم. من رویای کشاورز شدن را دارم و خواهم شد.

او هنوز هم خوب می‌نویسد. بهتر از هر کسی، نامه عاشقانه می‌نویسد. این را بعد رفتن مادر کشف کردیم. نمی‌دانم چرا هرگز هیچ کدامشان در این خصوص چیزی نگفته بودن. شاید می‌خواستند همیشه خاص بماند برای خودشان و لذتش در همین باشد که خودشان بداند بینشان چه گذشته.

امروز پدرم زنگ زد. صدایش مثل همیشه جدی بود. ترس از این داشتم خبری که می‌خواهد بدهد کمی بد باشد. اما این خبر شوک برانگیز بود. گفته دارد می‌آید پیش من که مدتی بماند. مقدمات کارش را امده کرده. شاید همین دلیل بزرگ‌ترین دلیلی باشد که او را بیشتر از همیشه دوست دارم. آنقدر ساده بدون حاشیه گفت که نمی‌دانستم چطور ذوق خودم را نشان دهم. تشکر کردم و در رویای رسیدن دیدنش لحظه شماری می‌کنم.

نامهٔ به انا گاوالدا برای کتابL E CHAPPEE BELLE

چقدر از خواندت لذت بردم. با این کلمات شروع می‌کنم. تا میلی برای خواندن نامه تا انتها باشد. 

امروز قبر مادرم را سنگ کردم... تا بعد از ظهر در آرامگاه ماندم، چاره‌ای نبود. باید دقیق و درست انجام می‌شد... هوای اینجا شرجی و گرم است. فرفوژه گلدان و جا شمعی باید درست نصب می‌شد. همه چیز جای خودش است. 

من هم سعی می‌کنم وظیفه پسر ارشد بودن را انجام دهم. تا آخر کار می‌مانم دعایی می‌خوانم... ساعت 5 عصر است. هوا هنوز روشن است. باقی روز طور دیگری باید سر کنم. از دکه روزنامه فروشی، روزنامه‌ای می‌خرم. بدون دلیل سراغ چند ماه نامه را می‌گیرم. دوباره با بی‌حوصلگی سوار ماشین می‌شوم. روزنامه را روی صندلی جلوی ماشین می‌گذارم. هچ متنی چشمم را نمی‌گیرد. خودمم هم نمی‌دانم چرا روزنامه خریدم. با بی‌حوصلگی سیگاری آتش می‌زنم... پشت چراغ قرمز ایستاده‌ام و سعی می‌کنم خاطرات مادرم را بیاد آورم. هیچ تصویری در ذهنم نقش نمی‌بندد. حتی بغضم هم نمی‌گیرد... آه نکند هم اینکه قبر مادر را سنگ کرده‌ام دل من هم سنگ شده است.... تردید دارم به خودم، به اینکه این فکر واقعیت داشته باشد. ترمز پشت ترمز، تردید پشت تردید... 

ترجیح می‌دهم به کافه محبوبم بروم و قهوه آمریکایی سفارش می‌دهم. نمی‌‌دانم چه زمانی گذشت که زیر سیگاری پر شده است. ساعت 9.30 شب است. ادامه شب را باید کاری کنم. دلم می‌خواهد حرف بزنم... از شماره‌ها گوشی موبایلم چند اسم را انتخاب می‌کنم.. هیچکدام. 

ساعت10.30 شب است. به خانه می‌رسم. درون آسانسور تمام جزئیات امروز را بالا می‌آورم... کفش‌هایم را با شلنگ توالت می‌شویم. از میان قفسه کتابهایی که نخوانده‌ام کتاب لاغری انتخاب می‌کنم اسمش را حفظم. اما باز به اسم کتاب نگاه می‌کنم تا یادم نرود. L E CHAPPEE BELLE((گریز دلپذیر)). ساعت 5.30 بامداد است. کتاب تمام می‌شود. و من پشت چند برگ آخر آن با خودکار نارنجی تند تند این کلمات را می‌نویسم تا احساسم را لای همین کتاب بگذارم. شاید از لحظه‌ای که آدرس می‌لتان را دیدم. همه این کلمات بدون وقفه بالا آمدن. خواستم بنویسم که این شب پر دلهره را با کتاب شما سر کردم.... انصاف نیست که بدون هیچ یادی از شما کتاب راببندم. 

این باور را دارم که سهم شما در بسر کردن این قسمت از تاریخ زندگیم بسیار روشن بود. از صمیم قلبم تشکر می‌کنم.

* نمی دانم وقتی ترجمه روان خانم دارچینیان را می خوانید چه حسی به شما دست می دهد. اما یقین دارم ترجمه بدون حاشیه یک مترجم نشان از توانایی و درک روز مررگی یک متجرم دارد. این نامه به سرکار خانم دارچینیان عزیز مترجم توانای اثر نیز ارسال شد. و ایشان با تمام لطافت طبع مورد لطف خود قرار دادند.

** ترجمه جدید خانم دارچینیان کتاب (( داستان زندگی من)) اثر ((لائوشه)) از انتشارات قطره است. خواندن این کتاب را مثل دیگر  کتاب های دیگر ایشان را از دست ندهید.

زندگی گریز ناپذیر


گاهی وقت‌ها حرف‌ها جایی گیر می‌کنند. درست مثل الآن. گاهی وقت‌ها هر کار می‌کنی، اما واژ‌ها را نمی‌توانی جفت و جورش کنی. حست جایی گیر افتاده، درمانده‌ای! اما می‌دانی که باید چیزی بنویسی تا این خیال آرام شود. گفتن چنین حرف‌های شاید احمقانه بنظر برسد! اما واقعن در این روزگار راهی غیر از این وجود دارد تا بتوان تلخی‌ها زندگی را بازگو کرد.؟

چاره‌ای نداریم. می‌بایست بی‌آنکه حسرت چیزی را بخوریم، این مسیر مستقیم را طی کنیم.
شاید باور کردنی نباشد. درباره شما کسی چیزی نمی‌داند. همیشه همین طور است. همیشه ابهام وجود دارد. و‌گاه گاهی بی‌نظمی زندگیتان را می‌گیرد! دقیقن می‌خواهم بگویم از هیچکدام از این‌ها گریزی نیست.
می‌دانید چه چیز این دنیا غیر عادلانه است؟
اینکه همه چیزش دلپذیر باشد.!
 تعجب نکنید! شاید روزی مجبور باشید میان علف‌ها جیش کنید فکر می‌کنم آن روز بسیار خوشبخت‌تر خواهید بود تا  اینکه حس درماندگی که نمی‌دانید منبعش از کجاست و همینطور با خودتان یدک می‌کشید.
تنها کافیست که روحمان را تباه نکنیم. بگذارید احمق‌ها در حسرت زندگی کنند. و شما در سینما از دیدن یک فیلم خوب. این‌ها را برای خودم می‌گویم تا بدانم در مسیری که هستم درست است.

سارا

سارا دختر همسایه‌مان را بیشتر از هر انسانی که در اطرافم هست دوستش دارم. او مرا یاد خواهرزاده‌ام می‌اندازد. با هوش و پر حرف. هر چقدر که با او هم کلام شوی باز حرفی برای گفتن دارد. دورگه الجزایری فرانسوی ست که کلاس پنجم درس می‌خواند.

آشنایتم آنقدر ساده و اتفاقی بود که شاید هر جای دنیا هم همین اتفاق بی‌افتد. طرف‌های ساعت سه بعد از ظهر بود که کنار خانه‌شان که مقابل خانه‌ام است. نشسته بود. معلوم بود که کلافه و عصبانی ست. نیم ساعت از آمدم به خانه می‌گذشت که از پنجره به بیرون نگاه کردم. هنوز پشت در خانه نشسته بود.
تصمیم گرفتم یک لیوان شیر برایش ببرم. می‌دانستم دعوت کردن یک دختر بچه توی کشور غریب ممکن است چه تبعاتی داشته باشد.
مثل همه هم نسلانش ابتدا از تعارفم تعجب همراه با ترس در درونش پیدا شد. صادقانه گفت: مادرم گفته از غریبه‌ها هرگز چیزی برای خوردن نگیرم. من هم حرف مادرش را تایید کردم. گفتم من شیر را می‌گذارم و می‌روم دوست داری می‌توانی بخوری...
از پنجره نگاهش می‌کردم. می‌دانستم مادرش جای گیر کرده و طفل معصوم گرسنه است.
شب زنگ خانه‌ام به صدا در آمد و سارا را دیدم با مادرش برای تشکر همراه با یک نقاشی آمده بودن. زبانم بند امده بود.
گاهی وقت‌ها از ایران برایش می‌گویم از دختران و پسرانی که هر روز صبح بلند می‌شوند و به مدرسه می‌روند. می‌پرسد نقاشی هم می‌کشند!؟ من هم می‌گویم خوب البته. زیاد هم می‌کشند. آزادن از هر چیزی که به ذهنشان برسد روی کاغذ بیاورند... نمی‌دانم چه شد که پرسید آیا انجا بچه‌ها شاد هستند!؟... باید جواب می‌دادم. می‌دانم، چشمانم خود حقیقت را باز گو می‌کنند. گفتم: آره، همه شادند.

اندیشه ما شدن


کشور فرانسه به داشتن کلاس‌های داستان نویسی متعدد و ناشرانی معروفی که قدمتشان به تصور ما نمی‌آید زبان زد خاص و عام است. ناشرانی که در کارنامه‌شان حداقل چند اثرمعروف جهانی خودنمایی می‌کند.

وجود کافه‌های متعدد با عکس‌های نویسندگان سر‌شناس در روی دیوار‌ها به عنوان سمبل ارزشی کشور و یا کافه‌های قدیمی که هنوز به‌‌ همان سبک قدیم خود زمانی پاتوق شبانه نویسندگان سر‌شناس حال حاضر و جویای نام آن زمان بوده است، کتاب فروشی‌های که همه نوع اندیشه‌ای، بی‌سانسور در آن یافت می‌شود و... همه این‌ها از جاذبه‌هایی ست که این سرزمین را برای نویسندگان دنیا، سرزمینی رویایی سا خته است.
در ایران هرگز فرصتی نشد که برای کلاس‌ها داستان نویسی وقت بگذارم و شاید هیچ وقت هم وقت نشود. اما امروز یکی از دوستان آفریقایی تبارم مرا به یکی از همین کلاس‌ها معرفی کرد.
همیشه نوشتن را دوست داشتم. اما به شکل تفریحی. بیشتر به جنبه سرگرمی به آن نگاه می‌کنم. ولی اینجا وضع فرق می‌کند. همه برای یاد گرفتن آمدن و آن هم چقدر جدی و مصمم. بر خلاف من که اول با اکراه نشسته بودم، بعد چند دقیقه متوجه شدم قضیه بسیار جدی‌تر از این حرف هاست.
همه جور نسلی می‌توان درون این کلاس‌ها پیدا کرد. از نوجوان پانزده سال گرفته که عاشق رمان‌ها کلاسیک قرن شانزدهم و هفدهم است تا مادربزرگ هفتا د و چند ساله‌ای که به عشق خواندن داستان‌های کوتاه انا گاوالدا جرغه‌های در او نمایان شده است.
اینجا از هر چیزی ایده می‌گیرند از خودکشی نهنگ‌ها، از جام ملتهای اروپا، از کافه‌ها، از پیاده رو‌ها و بار‌ها و... همه چیز برایشان ایده آور است.
بسیار راحت می‌نویسند و تند تند تایپ می‌کنند و آنهایی که به اصل نویسندگی قدیم پای بندن مداد و دفترچه دارند. به هر حال فرقی نمی‌کند. هم خوب می‌نویسند و هم خوب می‌خوانند. چیزی که ما کمتر از آن بهره گرفته‌ایم.
بسیاری در این کلا س‌ها دوره کامل دایرالعارف را هر شب مطالعه دارند و سعی می‌کنند متون کشورهای دیگر و نویسندگانشان را بشناسند. خیام را خوب می‌شناسند. کمی که دقیق‌تر می‌شوی، می‌بینی در درونشان پشتکاری هست که ما در ایران کمتر سراغ داریم.
باور به تغییر در خودشان در همه نسل‌ها دیده می‌شود. بر خلاف مردم سرزمینم مردم اینجا کسی، مـــن نیست. همه به مــا بودن و خصوصن فرهنگ قدیمشان اعتقاد دارند و تعصب. دوست دارم بکبار دیگه کلمه تعصب را بکار ببرم.
کاش سرزمین من هم بجای بستن اندیشه و خراب کردن امارت‌های قدیمی و ساخت بنهای جدید که به نظر خیلی‌ها تمدن را در ساخت و سازهای نو می‌بینند. کمی در اندیشه ما شدن بودند.
اگر در این کلاس‌ها چیزی یاد نگیرم حداقل خواهم آموخت به چیزی که داریم افتخار کنم. و چیزهای که نداریم را با فرهنگ خودمان بسازم. شاید فرصت نشستن در این نوع کلاس‌ها برای ما کم باشد. اما باید یاد بگیریم اندیشه گذشته ما، حال و روز امروزمان است. اگر قبول داریم می‌توانیم همین اندیشه را داشته باشیم و اگر نه باید این تغییر را درونمان ایجاد کنیم.

نامه سر گشاده

اگر بدانی چقدر دلم برایت تنگ شده. دوست داشتم اینجا بودی. امروز دختری به من لبخند زد، و من هم از ته خند‌هایش خواستم تصویر تو را ترسیم کنم. چقدر که با هم فاصله داشت. هیچ احساسی پشت آن خنده نبود. من راه خودم را گرفتم. رفتم ،تا پیدایت کنم.

 همه چیز خوب است. من هم خوبم. فقط دلم تنگ است همین...
کاش می‌شد این همه فاصله را با یک قدم طی کرد و... چه می‌نویسم، شدم درست مثل یک پسر احساسی ۲۰ ساله. حالا دیگر چه فرقی می‌کند چند ساله باشم. مهم این است که کودک درونم شیطنتی می‌خواهد و قایم باشکی و بعد تو دنبالم بگردی و من به این بهانه مدام صدایت را بشنوم...
چقدر بچه بودن خوب است. چقدر آغوش گرم پر مهر کم است.

روزی روزگاری در پاریس

سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم. باید حسابی درس بخوانیم. دیگر از کافه نشینی و دید زدن به خانم‌ها با ملیت‌های مختلف و آشنا شدن و بعد هم سیگار تعارف کردن خبری نیست. اینجا همه دانشجو‌ها می‌دانند که استاد‌ها با کسی شوخی ندارنند.

پاریس همیشه مملو از توریست‌های ست که می‌خواهند از سر کول هم بالا بروند. توریست‌های چینی تازه به دوران رسیده و آمریکای‌ها مسن که امید به زندگی در ژنیکشان تمامی ندارد...
همه اتفاقات بد زمانی رخ داد که سارکوزی مثل اجدادش ناپلوئن فکر کرد می‌تواند یک شبه با رفیق گرمابه و گلستانش مرکرعزیز ((به ظاهر ضد نازی)) آمدن تا نظام نوینی دراقتصاد اتحادیه اروپا بوجود بیاورند.
کافه‌ها کم جمعیت‌تر شدند و دانشجو‌ها انصراف بیشتری دادند. تسیهلات دانشجویی روز به روز کمتر شد تا اینکه صدای سندیکا‌ها درآمد. سارکوزی خودش را یک فرانسوی اصیل می‌دانست و ما مهاجر‌ها را مخل امنیت و آرامش. تمام هم غمش شده بود که چطور مهاجر‌ها را از فرانسه بیرون کند... اما نمی‌دانست وقتی اجدادش به کشور گشایی مشغول شدند و کشورهای با زبان و سنن مختلف پشت قبل سرزمین خود می‌زدند ، بطوریکه طی فقط پنجاه سال توانستد زبان این کشور‌ها را به فرانسه تغییر دهند. هرگز تصور نمی‌کرد همان‌ها شهروندهای چند درجه‌ای فرانسه خواهند شد.
نمی‌دانم تصور فرانسه بدون سارکوزی و همسر مانکن ایتالیایی تبارش در فصل جدید تاریخ این کشور دوست داشتنی به چه شکلی ست. اما می‌دانم روزی روزگاری در پاریس مردم بسیار شاد بودند و هرگز از تورم و بیکاری حرفی نمی‌زدند. صحبت‌ها از تاکستان‌ها و شراب‌ها ی اصیل و کتاب‌های تازه چاپ شده که ستاره بخت نویسنده جوانی در انجا ظهور می‌کرد و صدها گالری نقاشی و فستیوال‌های متعدد بود... دوست دارم بنویسم سارکوزی گول رفیق نابابی مثل اوباما و انجلا مرکر را خورد. نمی‌توانم هرگز سارکوزی را بخاطر از یاد بردن روزهای شاد از پاریس مقصر ندانم.

مواظب آرزوهایت باش




چشمانم را
می‌بندم تا همه چیز را در خیالم بصورت خوب تصور کنم. همه چیز را آن طور که دوست داشتیم... این بازی هر روز من است. بازیی که دیگر بیشتر به جز لاینفک زندگی من تبدیل شده است.... گیسوانت را به باد سپرده‌ای و من از پس می‌ش‌هایی با شکم‌های ورم کرده در ستایش شاعران بی‌سواد و نقاشان بی‌کاغذ، دل به پنجرهٔ نیمه بازی سپرده‌ام... هیچ چیز خیال انگیز‌تر از خود واقعیت نیست.
ما طفلان این قرن کافریم. قرنِ تزهای مسخ شده ولذت‌های گَس شده... کسی چه می‌داند سلام رساندن به انسانی که سلام را می‌فهمد چقدر سخت است.
مدتی در خانهٔ که پدر در روستای در شمال چندین سال پیش ساخته بود بسر بردم. وقتی هوای شهرت، مطلوب نیست، داشتن خانه‌ای که دلتنگ حصارش نشوی نعمتی ست. سعی می‌کنم بنویسم تا از یاد نرفته باشم. می‌نویسم تا بگویم زنده‌ام، هستم. من هنوز نفس می‌کشم...‌ای کاش هیچ آرزوی نمی‌کردم. از قدیم گفتن مواظب باش چه آرزویی می‌کنی چون ممکن است برآورده شود .
نشسته‌‌ام اینجا و گوشم را چسبانده‌ام به گذشته، انگار که گذشته دیوار خانه‌ ای باشد ،که در حال ویران شدن است.
ساده‌تر است تا آدم پیش خودش خیال کند کسی دارد با خودش حرف می‌زند تا بپذیرد این شخص او را مخاطب قرار داده است. وقتی آدم مخاطب کسی باشد، می‌بایست تلاش بیشتر و شرم‌آورتری بکند تا بتواند هم‌صحبتش را ندیده بگیرد.

بهانه ای نیز برای تعریف چیزی

چشمانم را می‌بندم. هیچ حسی ندارم، هیچ چیزی یادم نمی‌آید.... توی سرم فقط سکوت جا خوش کرده است.... کسی تکانم می‌دهد، دوباره و چندباره، وقتش است که چشمانم را دوباره باز کنم. کمی تردید دارم نمی‌دانم چرا!؟

                                        *********************
چشمم به نوشته وی‌ترین مغازه‌ای جا خوش کرده. نوشته نیاز به یک کارگر ساده داریم.، ساده نمی‌توانم مفهوم این کلمه آخری را برای خودم هضم کنم. وسوسه می‌شوم تا کارگر شوم. داخل مغازه می‌شوم.
ببخشید جناب، شما کارگر می‌خواستید!؟
بله! فرمایش؟
خب، من دوست دارم کاری پیدا کنم.!
سواد مواد که داری؟
بله، بله!
خب، آفرین برو دوباره بخونش، نوشتیم کارگر ساده، نه!
خب من ساده‌ام، راه راه که نیستم.!
گیر همینجاست داداش من. تو قیافت مال این حرف‌ها نیست. وقت ما را نگیر.
آقا شما کارگر می‌خواهید که من هستم. ساده و بی‌رنگ و خال خالی و خط خطیش نیستم....
آقا جون می‌گم نیستی! بفرما....

                                     *********************

چشمم را که باز می‌کنم، درد است که به تنم هجوم می‌آورد. بالای سرم که نگاه می‌کنم، آدم‌ها هستند که هر یک دهانشان باز است و چیزی می‌گویند. می‌خواهم بلند شوم. نمی‌دانم کی و کجا و چطور روی زمین افتاده‌ام
اما حیف که مچ پای چپم شکسته است، و آن همه شور شوق کار کردن.....

*این های که نوشتم، برای این بود که بگم تصادف مختصری کردم و مچ پای چپ شکسته و ....

وقتی گوشهایم خاموش است

حال روز این روزهای من این است، قیافه عبوس که ب قول مادرم با یک مَن عسل هم نمی شود خورد. و صد البته گوشهای که دوباره شنوایش را از دست داده است.

سابقه ناشنوایی من ظاهرن به شیرخوارگی من بر می گردد که همه اهل فامیل را نگران کرده بود که، نکند یک بچه گنگ بدنیا آمده است. اما غافل از آنکه این طفل با اندک سرماخوردگی گوشش خاموش می شود.دوران مدرسه از این فرصت استفاده ها می کردم چند روزی بخاطر سرماخوردگی بخصوص ناشنوایی در منزل سیر کارتون می دیدم، حال بهانه ای ست برای سرکار نرفتن و جواب موبایل ندادن.در کل فعلن شنوای تعطیل  است تا چند روز آینده که این گوشها بلکه صدای بشنود. اما مهمترین قسمت این قضیه اینکه لذتی در این نشنیدن موقت وجود دارد که خدا می داند.