روزهای تمام نشدنی

قرار نبود این اتفاق بی افته.اصلن چنین چیزی در برنامه نبود اما عاشقی به برنامه های آدم نگاهی نمیکنه. راهش را می کشد می آید و توی قلبت جا خشک می کنه. مهمان ناخوانده ای که دیگر نمی توانی از خودت جدایش کنی اگر بخواهی که نباشه مجبوری قسمتی از تکه وجودت را نادیده بگیری...بعد تمام عمر مثل انسانی که پا یا دستی نداره باید با نقصت بسازی و دردش تحمل کنی.به آنا گفتم "من نمی دونم چی شد که الان اینجام. توی بغلت ....!!؟" هیچ چی نگفت. فقط به سقف زل زده بود. پلک هم نمی زد.خواستم بیشتر توجیه کنم دیدم عذر بدتر از گناهِ.
خودم می دونستم انسان شریفی نیستم و این را فقط من میدونستم اما حالا آنا هم کم کم داشت می فهمید یا من این طور حس می کردم. دلم می خواست زودتر بداند با چه موجود رذلی دوست شده.حقیقت داشت من نمی تونم برای همیشه برای کسی باشم. من که برای این بدنیا نیآمده بودم که امشب با کسی شام بخورم و فردا با هم بخوابیم بعد عاشقش شوم. اما حالا کسی که کنارش خوابیده ام. گرمی تنش گوشه قلبم جا خشک کرده بود.باید انتخاب می کردم. و این سخت ترین قسمت ماجراست. به آنا گفتم "اگر از این در بروم و دیگر بر نگردم تو در مورد من چه فکز میکنی.؟"سکوت بین ما بود .فقط صدای نفس ها یمان سایه های روی دیوار را تکان می داد ..." فکر می کنم از من خوشت نیومده، حتمن دوست داشتنی نبودم برات، اما فکر نمی کنم توی قلبم جای کس دیگه باشه" و دوباره سکوت شد بین ما....این حقیقت نداشت. چطور می تونستنم قلب کسی را غرق این اندوه ببینم که سالها چشم به راه بازگشتن کسی باشد. با هر صدای دری چشمش به دنبال آشنایی بگرد. نه من چنین مردی بودم. درسته آدم شریفی نبودم اما هرگز به یاد نداشتم کسی را تا این حد قلبم را گرم کرده باشد. هوای قلبم داغ داغ است.

















اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...