مربی عزیز!

نوشتن گاهی وقت‌ها از صحبت کردن راحت تر است. خصوصن برای من که بسیاری از فکر‌هایم را می‌نویسم.
دلم می‌خواهد کمی راحت تر بنویسم. حقیقت امر، من حتی زمان مرگ مادرم سعی کردم گریه نکنم و هرگز گریه ی نکردم. سعی کردم، همیشه چهره‌ای بر خلاف جلسه اول نشان دادم.
حقیقتش شما دست روی زخمی‌های کهنه گذاشتید و بی‌اختیار درد این همه زخم تبدیل شد به اشکی ناخوادآگاه.
حقیقتن اولین باری بود که روی احساسم هیچ سر پوشی نگذاشتم. خواستم ‌‌نهایت صداقت را داشته باشم تا راحت‌تر درمان شوم، راحت‌تر شناخته شوم. راحت‌تر از بند همه این دوگانگی‌ها‌‌ رها شوم. چقدر بی‌اختیار گریستن را دوست داشتم. نه اینکه از سر ترحم برای شما اشک ریختم. نه! انگاری خیلی وقت بود که جایی گیر کرده بود. سر ریز مانده بود  با این همه بوی تعفن. من مانده بودم این همه رازهای پنهانی. لایه‌های که بوی دردش هر لحظه روی سرم خراب می‌شود. ناله‌های که گوشم را سنگین کرده بود.
حقیقتش دلم برای خودم می‌سوزد. بخاطر رنجهایی که روحم کشیده. بخاطر زجرهای که روحم را می‌آزارد. چیزهای که مثل خوره روحم را می‌خورد و سوراخ می‌کند.
اگر این حرف‌ها جایی گفته شود، انگشت اتهام به سمتت گرفته می‌شود یا برچسبی برایت زده می‌شود. بر چسب اوهام. خیال‌پردازی. برچسب شیزوفرنی، همه این چیز‌ها روح سالم را مسلول و بیمار می‌کند.
چقدر دلم می‌خواهد این اوهام دست از من بردارند. می‌دانید سعی کردن و تلاش کردن و برگشتن به جای اول ضربه‌ای به مراتب بیشتر از نشستن و کم کم فرو رفتن دارد.
دلم نمی‌خواهد مجدد بر گردم و دیگر هرگز خودم را پیدا نکنم. دلم نمی‌خواهد هر گز بر گردم. به رنج‌هایم. به جای که دیگر به من تعلق ندارد. دلم نمی‌خواهد...