من مردی را می‌شناسم

من مردی را می‌شناسم که، تمام این هفته را به خودکشی فکر می‌کرد. به اینکه بود یا نبودنش چه اهمیت دارد؟

من مردی را می‌شناسم که ،زیبایی‌های زیادی را می‌شناخت اما همه را فراموش کرده. بی‌دلیل و با دلیل.
من مردی را می‌شناسم که، از بعضی چیز‌ها عذاب وجدان دارد. مردی که تمام جرات مندیش را جایی گم کرده است.
من مردی را می‌شناسم که، همه دوستانش را دوست دارد. اما دوست دارد تنها بدون دوستان بگذارند.
من مردی را می‌شناسم که، قلبش مهربان است. خیرخواه، اما تصور یک موجود احمق را در درونش دارد.
من مردی را می‌شناسم که،نوشتن را دوست دارد .و از اینکه کتاب بنویسد. در پوست خودش نمی‌گنجد اما هرگز یک کلمه ننوشت. هرگز کتابی ننوشت که کسی بخواند. تنها ژست یک نویسنده را گرفت.
من مردی را می‌شناسم که،دیگر نمی‌خواهد باشد. اما تنها یک رشته محکم او را نگه می‌دارد. خیلی محکم. خیلی سخت. و همه سعی او برای پیدا کردن و جدا کردن آن رشته است.
من مردی را می‌شناسم که ،مستعد قاتل شدن بود. اما جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کرد خوب بود و پاک. اما او دوست داشت قاتل باشد.
مردهای که من می‌شناسم. هر روز در حسرت همه این اتفاقات بسر می‌برند.

* مرگ 26 دانش آموز دختر . در اثر واژگون شدن اتوبوس را به همه ایرانیان آزاده تسلیت می گم. ای خاک مهربان باش با اندامشان مهربان باش.

این خواب مستی

چندی قبل در مسیرهای ییلاقی فرانسه سه نفر از اعضای یک خانواده عراقی تبار ساکن انگلستان کشته می‌شوند. خبر، تا یک هفته در صدر خبر‌ها بود.  پلیس مدام از پیشرفت و یا عملکرد خود برای عموم گزارش می‌داد. مردم کشور، بیاد قربانیان بدون آنکه قوم و خویش باشند هر روز دسته‌های گل کنار خانه آن‌ها می‌گذاردند و چند شب بیاد مقتولین در سکوت و اشک .شمع روشن می‌کردند.

در انگلیس کودکی گم می‌شود. مظنون به این موضوع هستند که کودک ربوده شده و بعد به قتل رسیده باشد. این موضوع چند روز در صدر خبرگزاری‌های ست. همه پلیس در شهر به همراه نیروهای کمکی در هر نقطه مشغول گشت و گذار هستند و مدام جواب گو به خبرنگاران. مادران برای همدردی با مادر کودک. راهپیمای انجام می‌دهند. و شاخه‌های گل برای التیام اظطراب خانواده به آن ها هدیه می‌دهند.

در ایران ،دیروز ( شنبه )شمال کشور سیل آمد.  به گفته خبرگزاری رسمی ۷ نفر کشته شدن. با تماس‌های که داشتم این آمار بالای ۵۰ نفر است. حالا تفاوت در تعداد کشته‌ها نیست. تفاوت در نوع نگاه و برخورد با موضوع است.
نمی‌دانم چه تعداد خانه‌ها خراب شده،چون هرگز هیچ خبری پوشش داده نشده است. چرا!؟ چون همه خبرهای که از ایران بیرون می‌‌آید باید خوب باشد. باید همه جلوی دوریبن‌ها بطور مصنوعی لبخند بزنند و بگویند ما درکشور گل و بلبل زندگی می‌کنیم.
می‌ترسم زمانی از خواب سنگین بیدار شویم که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشیم. همه ما وظیفه داریم، هر آنچه بر مردم ایران می‌گذرد حساسیت داشته باشیم. این بی‌تفاوتی و خماری ناشی از داشتن دشمن فرضی ست که شب و روز برای خودمان می‌سازیم. نمی‌توانم در یادداشتم اظهار امیدواری و آینده بهتر کنم. در حالی که همه ما چشم و دهانمان بسته است ،اما امیدوار باشم چیزی تغییر خواهد کرد. امیدوارم کسی نیاید و دیگران را متهم به سهل انگاری نکند.

چـه زود، چـه دیر

مدتی ست با خودم عهد کردم که دیگر اخبار نخوانم و یا مدام به کانال خبرگزاری‌ها چشم ندوزم. باید اعتراف کنم به این عهدم وفادار نماندم.
این روز‌ها دارم سعی می‌کنم که پیپ نکشم. باید اعتراف کنم. نتوانستم کنار بگذارم.
دارم سعی می‌کنم شب‌ها زود به رخت خواب بروم اما هر بار ساعت خوابم کمتر می‌شود.
دارم سعی می‌کنم این پایان نامه لعنتی را تمام کنم. اما هر بار که نگاه می‌کنم. همه چیزش مانده و من هنوز کلی راه دارم.
دارم سعی می‌کنم به اطرافم دل بدهم اما همه چیز برایم معمولیتر از گذشته می‌شود.
دارم سعی می‌کنم با محیط ارتباط بر قرار کنم تا قالب‌ها را بشکنم. اما هر روز تنها‌تر می‌شوم.
سر انجام به این نتیجه می‌رسم. سعی و تلاشم بیهوده است. هیچ فایده‌ ی ندارد. شنا کردن بر خلاف جریان رودخانه سر انجامش خستگی زود راس است. بگذار هر طور که می‌خواهد پیش برود. خیلی زود نوبت من هم فرا خواهد رسید. چه زود ،چه دیر.

پایان جنگ

جنگ تمام شد و او به زادگاهش که تازه از دست آلمان‌ها بازپس گرفته شده بود بازگشت. با تمام نیروی که در پا‌هایش وجود داشت از کوچه پس کوچه‌ها با ساختمان‌های تخریب شده می‌گذشت.
زنی دستانش را کشید و با لحنی عشوه گرانه گفت:
 ((مسیو، مسیو کجا؟ می‌ آیی بریم؟))
از ته دل خندید: ((نه پیرزن، نه. با تو؟ نه. دارم می‌رم پیش مریلا! نامزد عزیزم.)) و چشم در چشمان او نگریست.
زن جیغ کشید. مرد، شانه‌هایش را گرفت و او را به دیوار نصف و نیمه چسباند. حالا تمام سرانگشتانش روی پوست زن می‌لرزید.
صورت خراشیده‌اش به یکباره سرخ شد. گفت: ((آه، مریلا!))

دلم نمی خواهد بر گردم

مربی عزیز!

نوشتن گاهی وقت‌ها از صحبت کردن راحت تر است. خصوصن برای من که بسیاری از فکر‌هایم را می‌نویسم.
دلم می‌خواهد کمی راحت تر بنویسم. حقیقت امر، من حتی زمان مرگ مادرم سعی کردم گریه نکنم و هرگز گریه ی نکردم. سعی کردم، همیشه چهره‌ای بر خلاف جلسه اول نشان دادم.
حقیقتش شما دست روی زخمی‌های کهنه گذاشتید و بی‌اختیار درد این همه زخم تبدیل شد به اشکی ناخوادآگاه.
حقیقتن اولین باری بود که روی احساسم هیچ سر پوشی نگذاشتم. خواستم ‌‌نهایت صداقت را داشته باشم تا راحت‌تر درمان شوم، راحت‌تر شناخته شوم. راحت‌تر از بند همه این دوگانگی‌ها‌‌ رها شوم. چقدر بی‌اختیار گریستن را دوست داشتم. نه اینکه از سر ترحم برای شما اشک ریختم. نه! انگاری خیلی وقت بود که جایی گیر کرده بود. سر ریز مانده بود  با این همه بوی تعفن. من مانده بودم این همه رازهای پنهانی. لایه‌های که بوی دردش هر لحظه روی سرم خراب می‌شود. ناله‌های که گوشم را سنگین کرده بود.
حقیقتش دلم برای خودم می‌سوزد. بخاطر رنجهایی که روحم کشیده. بخاطر زجرهای که روحم را می‌آزارد. چیزهای که مثل خوره روحم را می‌خورد و سوراخ می‌کند.
اگر این حرف‌ها جایی گفته شود، انگشت اتهام به سمتت گرفته می‌شود یا برچسبی برایت زده می‌شود. بر چسب اوهام. خیال‌پردازی. برچسب شیزوفرنی، همه این چیز‌ها روح سالم را مسلول و بیمار می‌کند.
چقدر دلم می‌خواهد این اوهام دست از من بردارند. می‌دانید سعی کردن و تلاش کردن و برگشتن به جای اول ضربه‌ای به مراتب بیشتر از نشستن و کم کم فرو رفتن دارد.
دلم نمی‌خواهد مجدد بر گردم و دیگر هرگز خودم را پیدا نکنم. دلم نمی‌خواهد هر گز بر گردم. به رنج‌هایم. به جای که دیگر به من تعلق ندارد. دلم نمی‌خواهد...