یک تعریف

"پاتریک سارا را دوست دارد، تاریخ روز و ماه و سال "

حق داری تاریخ بذاری، پسر! عشق اون قدر سریع میگذره که آدم بهتره ازش یادداشت برداره، واسه چند سال بعد که شاید دیگه چیزی ازش یادش نمونده باشه.


کافه پولشری/ الن وتز


می خواهم از خودم انتقام بگیرم

اینجا چند وقتی ست که کلاس TAمی‌روم. از‌‌ همان جمع‌های که دورهم بصورت دایره می‌نشینیم و اعتراف می‌کنیم به بدبختی‌ها یمان. بعد برای هم دست می‌زنیم که حالا ببخش همه آنچه را گَه زده‌ای به زندگیت. تو لیاقتت بیشتر از این حرف‌ها ست. بعد دست هم را می‌گیریم و برای هم دعا می‌کنیم. گریه می‌کنیم. تا خوب شویم. عاقل شویم. تا ما هم جزئی از این اجتماع شویم. تا همه بگویند هی فلانی را ببین چقدر عوض شده. تا همه مثل چسب بهت بچسبند. از تو انرژی بگیرند. وقتی راه می‌روی همه انگشت به دهان بمانند که چه پراُبهت. چه با کمالات. 

این روز‌ها همه جور اعتراف را شنیده‌ام. همه جور بدبختی را دیده‌ام. من با خودم می‌گویم من شرایطم بهتر است خیلی بهتر است. تا اینکه مربی نامم را صدا می‌زند. باید به خیلی چیز‌ها اعتراف کنم. از کارهای نکرده‌ای که به من بستند. از دوست داشتنهای پنهانی که گناه می‌پنداشتم. باید اعتراف می‌کردم یکبار خواستم از درخت همسایه پرتقالی بچینم و گناهش تا ابد روی دستانم سنگینی می‌کند. باید اعتراف کنم برای ۷ نفر سر جلسه امتحان همزمان انشائی نوشتم و همگی  ۲۰ شدند و من شدم ۱۵ .باید اعتراف کنم که دریا را دوست ندارم. بخاطر اینکه از آب می‌ترسم. من باید اعتراف کنم از کودکیم فرار کردم و خواستم زود‌تر بزرگ شوم. باید اعتراف کنم که من از این همه بار گناه بود که به این لنگه دنیا پناه آوردم. 

 پس چرا میان این جمع نشسته‌ام و دارم حرف می‌زنم.!؟ هرکدامشان با دهان نیمه باز مرا نگاه می‌کنند. حتمن دارند با این همه گناه من احساس خوشبختی می‌کنند. 

آمده‌ام اینجا تا مقبول جامعه شوم. تا کمی سبک شوم.... آه، چه حماقت محضی. وقتی می‌دانی همه این‌ها دور مستاصل ست که برای انتقام از خودت بوجود آمده. دلم می‌خواهد همه این‌ها از بدبختی من درس بگیرند.

بخاطر پیشگیری

همه ما در زندگی ماجراهایی غیر باوری داریم، ماجراهایی که تعریفش شاید آنقدر ملال آور باشد که حتی کسی حاضر نباشد برای لحظه ی گوش بدهد. چون قاعدتن برای هیچ خواننده‌ای نباید آنقدر مهم باشد که شما دانشگاه قبول شدید یا شوهر کردید یا کاری توی شرکتی پیدا کردید... باید حق بدهیم. اما ماجرای من آنقدر مهم هست که باید برایتان تعریف کنم، امیدوارم باورتان شود.
 به دستور سردبیر  روزنامه صبح  برای تهیه گزارشی وارد بیمارستان روانى شدم، همه جا یک شکل است. همه چیز تک رنگ است، حتی آدم‌هایش هم شبیه کسانی هستند که انگاری قبلن جایی دیده ی. آن یکی خیلی بیشتر از همه شبیه زن پسرخاله جونز است، این یکی هم شبیه پدر نامزدم است!
 روان‌پزشک های کمی کار می‌کردنند، سه یا چهار نفر. آن‌ها چهره‌های مشترکی دارند.! سراغ رئیس بیمارستان را می‌گیرم. بر خلاف انتظار که همه جا ساده و یک دست است. رئیس یک اتاق مجلل با شکوه برای خودش دارد. گویی بر یک کشور کوچک حکومت می‌کند. در حالی که معرفی نامه‌ام را برانداز می‌کرد با لحن دوست داشتنی گفت: آقای دیوید نَپ.! درست تلفظ می‌کنم.؟
 بله آقا!
احساس می‌کنم تازه کار باشید!؟
حقیقتش سه هفته ایست که بصورت پاره وقت در روزنامه کار گرفتم.
بسیار خب! چه چیزی می‌خواهید از ما بدانید؟
چیز زیادی نمی‌خواهم. فقط می‌دانید که، در حد اینکه یک ستون اجتماعی روزنامه پر شود!
هوم! درک می‌کنم. پس شما در نظرتان هیچ وقت کارهایت جدی نبوده!؟
نه..! یعنی بوده اما با این چندر پولی که می‌دهند برای آدم انگیزهٔ هم می‌ماند! ؟
پس فاقد انگیزه هستید!؟ بله آقای نَپ؟
خب بله! راستش یخورده گیج کننده است که چرا این چیز‌ها را دارم به شما می‌گویم. اما واقعن دیگه خسته شد ه ام. جدیدن با نامزدم دعوام شده... می‌فهمید که. آخه با این مقدار درآمد چطور می‌توانم هم یک عروسی مجلل بگیرم هم یک آپارتمان دو خوابه اجاره کنم.
تا به حال به فکر انتقام از اجتماع یا نزدیکانتان بوده اید!؟
خب گاهی وقت‌ها غرولند می‌کنم. از این همه بی‌عدالتی. یکبار هم تِدی سگ خانم همسایه روی پاهام ادرار کرد .من هم با تمام وجودم دُمش  را لگد کردم. بعدش خانم همسایه شکایت کرد و چند پوند هم جریمه شدم. این بی‌عدالتی نیست که یک سگ حق و حقوقش از شما بیشتر باشد. !
بله آقای نپ حق با شماست! بدون آنکه از جایش بلند شود. در‌‌ همان حال دکمه‌ای را فشار می‌دهد. دو مرد قد بلند از در کوچکی وارد دفتر می‌شوند.
رئیس با لحن مطمئنی می‌گوید: این دو نفر شما را راهنمایی می‌کنند.
این چیزهای که می‌نویسم درون این کاغذ امیدوارم کسی یک زمانی بخواند. آن‌ها تنم لباس دیوونه‌ها پوشاندن. به نامزدم گفتند من یک موجود خطرناک روانیم. سردبیر از رئیس تیمارستان بخاطر پیشگیری تشکر کرد. خواننده عزیز می‌دانم احمقانه به نظر می‌رسد اما این عین واقعیت بود. من دیوید نَپ هستم. حساب سال از دستم در رفته. اما من تابستان ۱۹۷۹ برای تهیه گزراش به اینجا آمدم و تا حال بیرون نرفته‌ام.

توضیح: این داستان کوتاه در این وبلاگ به فرم دیگه ای نوشته شده بود.

         این داستان در یکی از نشریات ایران چاپ شده است.

آیا هنوز چیزهای برای دوست داشتن وجود دارد

پدرم درون فرودگاه با‌‌ همان تن صدای همیشگی ش آخرین نصیحت‌هایش را می‌کند. دلش می‌خواهد من سر تا پا گوش باشم. اما مادرم دغدغه این را دارد که دیر به صف پرواز برسم.پدرم می‌گفت: یادت باشد پل‌های پشت سرت را هیچ وقت خراب نکنی و مادرم می‌گفت: به این دختر فرنگی‌ها دل نبندی.! نمی‌خواهم نوه‌هایم فارسی بلد نباشند.

مدام سرم تکان می‌خورد اما کلمه ی برای اطمینان خاطر خانواده به زبان نیاوردم. انگاری چند تُن شده بودم. به زحمت قدم بر می‌داشتم. می‌خواستم بگویم دوستان دارم. اما زبانم سنگ شده بود. مادرم سعی می‌کرد اشک‌هایش را پنهان کند، اما دیگر نمی‌توانست. بغض راه نفسش را گرفته بود. پدرم دیگر به مادرم گیر نمی‌داد. گذاشته بود هر چه دلش می‌خواهد ریز ریز گریه کند.

آخرین نفری بودم که به پرواز رسیدم. با خودم هیچ خیالی را نیاوردم. همه را یکجا جا گذاشتم.
                      

                                            ******************

پاریس بزرگ، آرام است. انگار همه چیز سر جای خودش است. روی پل سن میشل ایستاده‌ام. نگاهم به ید کش‌هایی ست که آب سن را می‌شکافند. حس حالم مثل کودکیست که در این دنیا گم شده است. و مدام سراغ آشنایی می‌گردد.
خانمی چاق سیه چهره‌ای لنگ لنگان به سمتم می‌آید. نمی‌دانم چرا ته دلم با او احساس نزدیکی دارم. با دیدنش حسابی آرام می‌شوم. نزدیک‌تر می‌شود. با لهجه غلیظ فرانسوی می‌گوید: فرزندم خیال نداری سن را نا‌آرام کنی.!
می‌گویم: هنوز به این جرات مندی نرسیدم.
می‌گوید: چرا جرات مندیت را جای دیگری امتحان نمی‌کنی!؟
خنده‌ای تلخ گوشه لبانم است. می‌گویم: خیال نداریذ که نصیحتم کنید!؟
می‌گوید: اصلن ،این عکس دخترم است. عکسی را از کیفش که یک روکش پلاستیکی محافظت می‌کند با مهارت خاصی در می‌آورد. به سمتم بر می‌گرداند. دختری لاغری اندام در عکس مقابل صورتم می‌خند. انگاری هیچ غمی در این دنیا ندارد.
پنج سال پیش از همین جا خودش را به سن انداخت. سه ساعت بعد، پلیس‌ها جنازه‌اش را در سردخانه به من نشان دادند.
ته دلم به حال پیرزن می‌سوزد. حتمن مشاعرش را از دست داده. اینجاست چون نیاز به همدردی دارد.
نمی‌گذارد فکرم درست از آب در بیاید. بلافاصله می‌گوید: فکر نکن اینجام تا دلت برایم بسوزد! نه!
آمدم تا از سن محافظت کنم. من تقریبن هر دوشنبه همین ساعت اینجا هستم. تا کسانی که از ته صورتشان خیالاتی را می‌خوانم. می‌گویم، سن بش‌تر از شما احتیاج به آرامش دارد.
نمی‌دانم، آیا هنوز چیزهای برای دوست داشتن وجود دارد.

حال من

روی پیشانیم درشت درهم نوشته‌اند

دیوانـــه

غروب‌های غلیظ دم کرده

پری‌هایی دریایی

 از ویرانی آب که می‌آیند

با مشت‌هایی پر از تخم لاکپشت

به اسکله که می‌روم

خلیـــــــــــــــج پر از دیوانه می‌شود


 یک پیشنهاد: پست تازه و تامل برانگیز پژمان علی پور عزیز(( وبلاگ پدر و پسر)) را بخوانید.