خداحافظی

زن:سلام خسته نباشی.
مرد:سلام.زن :حالا دیگه آخر سفرت رو میذاری برای من. !؟
مرد: انتظار دیگهای داشتی؟
زن: فکر نکردی حسودیم میشه حتی یه قدم بدون من جایی بری؟
مرد: من یه قدم بدون تو جایی نرفتم.
زن: چرا رفتی و من همهٔ این مدت اینجا تنها نشسته بودم، این طرف. و اون طرف خالی بود.
مرد: باهام بودی اینجا (توی قلبم) و اینجا (تو سرم).
زن :اگه من اینجام (تو سرت) پس اون چیه توی دستت.
مرد:به اونم حسودی میکنی؟
زن: دست خودم نیست.
مرد:کاشکی یه خورده بد بودی
زن: از این بدتر که دارم تنهات میذارم.
مرد:این منم که دارم... میرم.
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۱ ساعت توسط مـــهــاجـــر
|
اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...