خودم را به بالا‌ترین نقطه ساختمان می‌رسانم. حتمن هوای هست برای نفس کشیدن. این چه خاطره ایست که مدام به دنبالم کشان کشان می‌آید. چیزی از من جای دیگری ست.
پیش می‌آید گاهی. با شنیدن بویی آشنا جایی که انتظارش را نداری یا قطعه‌ای موسیقی کلاسیک از رادیو‌پخش یک تاکسی، می‌افتی به دام خاطره‌ای گنگ. انگشت می‌کنی تو سوراخ‌های خاک گرفتة گذشته‌ای که مطمئنی دیگر گذشته. پا‌هایت سست می‌شوند که به یادش بیاوری و خود را محک بزنی، آن خود را ‌و این خود را، که ببینی آیا، واقعاً گذشته برایت؟!
 «لا لا لا، لا لالا، لایی، ببار‌ای نم نم باران، زمین خشک را‌تر کن، سرود زندگی سر کن، دلم تنگه، دلم تنگه... بخواب‌ای پسر نازم. لالایی کن مرغک من، لالایی کن، دنیا فسانه است...» این‌ها آوایی ست که از ظهر‌ها ی گرم تابستان بیاد دارم. هنگامی که روی پای مادرم خوابیده بودم و انگشتم را می‌مکیدم. عصر یکی از همین مرداد‌ها بود که مادرم خانه‌مان را آذین کرده بود. تنها حدسی که می‌توانستم بزنم این بود که مثل همیشه تولد خواهرم است.! پس باید بی‌تفاوت می‌شدم. اما ته دلم که اینطور نبودم. چه می‌شد این تولد برای من بود!؟. فقط من.! دوست نداشتم با خواهرم شریک می‌شدم. اصلن دوست نداشتم با هیچکسی عکسی بگیرم. دوست داشتم عکسی تکی با کیک می‌گرفتم... چه آروزیی.! در همین خیال‌های خام بودم، که دوستان مهدم یکی یکی مادرانشان به در خانه‌مان می‌آورند. من در عالم رویا و بیداری بودم. دلتنگ بودم، می‌خندیدم. شوکه بودم و مادرم از تعجب من می‌خندید. دوستانم یکی یکی مرا می‌بوسیدن و هدیه‌ها یشان را می‌دادند. من بازهم شوکه بودم. فکر می‌کردم کسی در این تولد می‌خواهد شریکم بشود. فکر می‌کردم هر چه بیشتر لذت ببرم، او هم در این لذت شریک می‌شود. پس کمتر لذت ببر، تا به هیچ کس خوش نگذرد... دارم همه این‌ها را از بالا‌ترین نقطه این ساختمان بالا می‌آورم و روی مردم خالی می‌کنم. بدون آنکه بدانند گناه‌شان چیست. من هم نمی‌دانم. بعد از آن عصر مرداد کذایی، مادرم حسابی بخاطر آن رفتار دعوایم کرد. تولدم پایانش این شده بود که «تو لیاقتش را نداری.»