مواظب آرزوهایت باش

چشمانم را میبندم تا همه چیز را در خیالم بصورت خوب تصور کنم. همه چیز را آن طور که دوست داشتیم... این بازی هر روز من است. بازیی که دیگر بیشتر به جز لاینفک زندگی من تبدیل شده است.... گیسوانت را به باد سپردهای و من از پس میشهایی با شکمهای ورم کرده در ستایش شاعران بیسواد و نقاشان بیکاغذ، دل به پنجرهٔ نیمه بازی سپردهام... هیچ چیز خیال انگیزتر از خود واقعیت نیست.
مدتی در خانهٔ که پدر در روستای در شمال چندین سال پیش ساخته بود بسر بردم. وقتی هوای شهرت، مطلوب نیست، داشتن خانهای که دلتنگ حصارش نشوی نعمتی ست. سعی میکنم بنویسم تا از یاد نرفته باشم. مینویسم تا بگویم زندهام، هستم. من هنوز نفس میکشم...ای کاش هیچ آرزوی نمیکردم. از قدیم گفتن مواظب باش چه آرزویی میکنی چون ممکن است برآورده شود .
نشستهام اینجا و گوشم را چسباندهام به گذشته، انگار که گذشته دیوار خانه ای باشد ،که در حال ویران شدن است.
سادهتر است تا آدم پیش خودش خیال کند کسی دارد با خودش حرف میزند تا بپذیرد این شخص او را مخاطب قرار داده است. وقتی آدم مخاطب کسی باشد، میبایست تلاش بیشتر و شرمآورتری بکند تا بتواند همصحبتش را ندیده بگیرد.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت توسط مـــهــاجـــر
|
اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...