رویای آدمها
در جایی از اورهان ولی خوانده بودم " هیچ اتفاقی قرار نیست بیافتد، اما آدمی ست دیگر، همیشه منتظر میماند" سالها قبل از اینکه این جمله را بخوانم در یادداشت کوچکی همین را نوشه بودم. با خودم فکر میکنم هستند کسانی که مثل من فکر میکنند. این جمله را با خطی بد روی تیکه کاغذی نوشتم و گذاشتم زیر بالشتش. پشتش به من بود. آروم از تخت خودم جدا کردم و رفتم تا وسائلم را بیسر و صدا جمع کنم و بروم. میخواستم این رابطه لعنتی تمام بشه. از اتاق کناری که با ساک بسته شده بیرون آمدم دیدم آگوآ تیکه کاغذ بدخط را در حال برانداز کردن است . پقی زد زیر گریه .زجه می زد و التماس می کرد. من سنگ شده بودم. مثل یک تکه یخ بیروح و سرد که توی اقیانوس سرگردانِ. میترسیدم خودمو توی آینه ببینم اما انگاری به نوعی داشتم لذت میبردم از گریههای این دختر... روی تخت نشستِ بود. گفتم(( فایده ای نداره آگوآ ، خودت هم می دونی . )) سرشو انداخت پایین .با دستاش صورتش گرفته بود اما صدای گریه هاش بند نمیامد. حوصلهای اینکه بخواهم کنارش بنشینم و دلداریش بدهم نداشتم. گفته بودم «سنگ شده بودم» باید میرفتم. و دیگر بر نمیگشتم. گفتم ((از اول هم این رابطه اشتباه بود .)) سرشو بلند کرد ، چشماش پر از اشک بود . گفت(( آره ، حالا که میخوای تمومش کنی اصلن بگو همه چی غلط بود .)) همیشه اتفاقات از اونی که هست سادهتر به نظر میرسه. نمیدونم چرا وقت جدایی همه تازه یادشان میافتد که بودن آدم برایشان مهم است و شاید آگوآ میخواهد من باشم تا اطمینان داشته باشد که خودش هست. با خودم فکر میکنم هر چی اینجا بیشتر بمانم باید مویههای این دختر را باید بیشتر بشنوم. حتی فرصت اینکه برای آخرین بار ببوسمش را نداشتم. از خونهاش زدم بیرون.این اخرین باری بود که دیدمش. ما آدمهای عجلهایم. آدمهای فرار. آدمهای که ترجیح میدهیم در دنیای ما کسی به چیزی وابسته نباشه. سیگاری روشن میکنم. از سر پایینی خیابان آرابول خوشم میاد. کاش همه خیابانها سر پایینی بود. یا حداقل شیبش را خودت انتخاب میکردی. من ترجیح میدهم همه چیز رو به سقوط باشد. آدمیست دیگر ترجیح میدهد همیشه برای خودش رویا بسازد.
اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...