دو روز سرکار نمی روم . نه اینکه مریض باشم. طبق معمول شب امتحان است. دوباره استرس همراه با درد بیخیالی،دوباره پر خوری ، تیک عصبی گرفتن در روشن کردن تلوزیون و بعد پشیمان شدن و خاموش کردن همه اینها زمینه ایست تا پدر از میان روزنامه سرش را بلند می کند اما اینبار از بالای عینک درست مثل کودکیم مرا می پاید می دانم رفت و آمدهای  بی وقفه من او را کلافه کرده است . این را از چشمهایش و خش خش روزنانه اش می فهمم،با خودم می گویم الان است که از کوره در برود و نگاه به سن و سال من نکند و یک پس گردندی بزند،مرا بی اندازد توی اتاقم که_ بتمرگ سر درست دیگه_ این را از چشمانش و پٌف پٌف کردنش می فهمم...دو روز سر کار نمی روم. از صبح تلوزیون خانه خاموش است که مبادا صدای آزارم دهد.

مادرم با هر جنبش من در خانه بعد هر خود خوری بی مهابا سرم داد می کشد، که  بشین سردَرست اُف اُف... این را کشف  کردم که پدران خود دارتر هستند تا مادران فقط باید نقطه انفجارشان دستت باشد.

دو روز سر کار نمی روم. کلی مجله جور واجور خریده ام.مجله چلچراغ را زیر کتاب تحقیق در عملیات پنهان می کنم چون می دانم هر لحظه بی مهبا مادر سر می رسد تا مچ گیری کند این را تجربه تمام طول تحصیلم می گوید. عکس روی جلد شماره  65 مجله.... مرا وسوسه می کند که مطلب داستانیش را بخوانم .... صدای مادرم ازپشت سرم می شنوم که، داری چیکار می کنی چشمم روشن بجای درسات داری داستان می خونی آخه کی میخوای یاد بگیری درس خوندن...  . 


این مطلبم جدیدن در یکی از نشریات چاپ شده.