اون زمونها که دانشجو بودم برای رفتن از جای بجای دیگه  باید ساعتها زودتر از همیشه حرکت میکردم چون میدونستم توی این شلوغی خیلی کاره بزرگی میکنم به موقع برسم سر کلاس و یا قرارهای کاری . همون موقها تصمیم گرفتم که هر زمانی ماشین بخرم حداقل تا جایی که حسش باشه اگه کسی  کله اش توی آفتاب داره بوی مغزش احساس میشه و یا توی بارون بدون چتر داره دوش میگیره اگه هم مسیر بودیم سوارش کنم ...... دیشب اتفاق جالبی: افتاد طبق معمول بعد از بستن مغازه مث یه آدم مثبت رفتم سر تمرین تمام تمرکزم روی تمرینم  بود  حسابی عرق ریختم ساعت 1 شب شده بود طبق معمول آخرین نفری بودم که از زور خستگی از پله ها با شگاه بسختی  بالا میرفتم ساک انداختم روی صندلی عقب ماشین استارت زدم و حرکت کردم  محسن نامجو داشت می خوندتازه  داشتم حالش می بردم از باشگاه دور شده بودم که زن وشوهری جوون بچه توی بغل مشخص بود خیلی وقت که  منتظر ماشین .دروغ نگم اولش نمی خواستم  ایست کنم بعد از یک جنگ ذهنی آنی تصمیم گرفتم ترمز زدم(( آقا مستقیم میری تا یک جاهایی می برمت )) آقا نه سوال کرد نه جوابی داد بی معطلی در ها ماشین باز کردن پریدن تو من که تو شوک بودم آقا ه یکهوی برگشت گفت ))این چه cd )) مگه چشه ؟ ((انگاری داره اره میکشه )) من فقط همین یک سی دی دارم .(( من خانومم اصلا از این جورچیزها خوشمون نمیاد......به هر حال من همین یک سی دی دارم . تازه حرفم تمام نشده بود که بی مقدمه تندی گفت بپیچ داخل همین خیابون: آقا من که گفتم : مسیرم مستقیم . شما برای چی ما را سوار کردید . .... آقا جان من که مسافر کش نیستم دیدم بچه به بغل ایستادی با ناموست گفتم تا جای که هم مسیر هستیم برسونمت تازه چراغ بنزینم از دیروز تا حالا روشن . داری سر من کلاه میزاری ؟ نداشتن بنزین بهونه نکن ..... خانمش که تازه مشخص شده بود داره خون جگر می خوره هر چی تو دهن مبارک بود بارمون کرد که از شما شکایت میکنیم این همه بنزین میگری میفروشی آزاد .......خلاصه اینکه با کلی یکی به دو کردن که باباجان من خیر سرم انسانیت گل کرده بود به خرجشون نرفت که نرفت .........