خب ماجرا از اونجا شدت گرفت که مادر در یک صبح جمعه روی تخت بیمارستان فوت کرد من هاج و واج موندم که این چه پیش بینی بود توی مغزم گذشت.... البته قضیه برای من خیلی پیچیده نبود . چون همیشه از این پیش بینها می اومد توی مغزم و رد خور نداشت یعنی یک سری کرم های بودند که دم گوشم پچ پچ می کردن. کرمهای که از آینده خبر می دانند بدون اینکه صحتش برام مشخص باشه اما بعد چند وقت می دیدم ای داد بر من این قضیه اتفاق افتاد و من با خبر بودم چرا  برای پیش گیری وقوع جرم هیچ کاری نکردم ؟آره جرم....

حالا تعداد کرمها بیشتر شده بود . چون توی مخچه من شروع کردن به زندگی همون جا هم شروع کردن به تخم ریزی.  بچه ها که سر از تخم بیرون آوردن بهترین و لذت بخش ترین قسمت مغز مرا قسمت مخچه بخش حافظه من تشخیص دادن.

 بی انصافها اول از خاطرات  گذشته شروع کردند حسابی تمام حافظه بلند مدت من در یک مدت زمانی پاک سازی کردن مثلن الان هیچ خاطره ای از مادرم توی ذهنم ندارم حتی نمی دونم دوران دبیرستان و دانشگاه چه خاطراتی دارم همه این خاطرات را این کرمها کوچولو خوش اشتها خوردن و الان به بخش حافظه کوتاه مدت من حمله کردن. البته مطمئن نیستم الان مثل سابق لذت ببرند.اما بعضیها از اونها که ثپل ترند مثل من، دیگه به مزه غذها اهمیت نمی دهند. تنها غذایی باشه تا شکمی سیر بشه این بخشش خیلی دوست دارم. خیلی. کرمهای که از نظر شکل و شمایل و اشتها به من شبهات دارند.

بحث سر فوت مادر بود که عملن اعلام کردم من مادر کشتم . اولش همه گذاشتن روی حساب ناراحتی و داغی که تازه به من وارد شده . اما من همچنان اسرار داشتم که من مثل دفعات قبل که خیلی ها را کشتم اینبار من مادرم کشتم. یعنی قبل از اینکه اصلن بره بیمارستان همین کرمهای بد یوم توی گوشم به من پچ پچ کردن که مادرت میره بیمارستان و خواهد مرد. ترس به فکر کردن به این موضوع نفسم را به شماره می انداخت چه برسه بخوام با کسی در میان بگذارم . تازه من از وجود این کرمها توی مخچه خبر دارم . دوست ندارم به خاطر واقعیتها انگ دیونگی به من زده بشه.

اما دیگه نمی تونستم به این موضوع فکر نکنم . واقعیتی که من می دونم کسی با خبر نباشه.... خواهرم برایم پیش یک روان شناس نوبت گرفت . جلسه اول همه  ان مطالب بهش گفتم و اون با همه چشمه های که از تعجب درشت  شده بود ،گاهی نگاه به موهای من می انداخت که ببینه صحت حرف من چقدره می تونه  درسته تا یکی از اون کرمها را شکار کنه. بعد ته دلش می خندید به خودش که انگاری توام خل و چل شدی ، و من مدام از واقعیت ها برایش می گفتم. که چقدر اتفاقات را توی ذهنم پیش پیش می افته چقدر حافظه ام دیگه بایگانی از گذشته نداره و روزمررگی عقلم  هم رو به زوال شده. حتی توی جریان یک ساعت مصاحبه  سه بار فاملیش پرسیدم و فردا که سومین جلسه است میرم بعد سه دفع در زمانهای مختلف پرسیدن از منشی باز هم نامش توی ذهنم نیست.

روانشناس خیلی صبوری  چون اجازه می ده من مدام حرف بزنم و هر وقت دوست داشته باشم میام توی حرفش و بدون اینکه چهره اش عوض بشه. میگه حرف زدن تو خیلی به درمانت کمک می کنه . البته روز اول خواست حتمن یک سی تی اسکن از مغزم انجام بدم تا توموری تو کلم نباشه. البته اون اون تومور  یا غده اسمش می گذاره و من  اسمش گذاشتم کرمهای که حافظه من می خوره.  فردا هم باید برم پیش خانم روانشناس تا یکسری تست روی من انجام بده.

*چند وقتی ایران نخواهم بود. مسافرت کاری پیش آمده. اگر در کشور دوست وبرادر نتی در دسترسم بود حتمن خواهم آمد.