آخرين لبخند ها
پشت پنجره به انتظار ايستاده است ، اين براي فاميل ما بعد بيست و هشت سال
كاملن عادي شده است. فهيمه زن دائيم است نه بچه اي دارد و نه زندگي كه
به درازا كشيده باشد. دو سالي از انقلاب گذشته بود كه دايي مصطفي با خيلي از
دانشجوها ي كه به ايران بازگشته بودند،
درس را نصف و نيمه ول مي كند و به ايران بر مي گردد. صداي زنگ حياط خونه پدر بزرگ زده شد پدر بزرگ
تازه از مغازه برگشته بود و با قيافه خندان دايي رويرو مي شود.
اوايل همه فاميل خوشحال بودند كه بعد پنج سال ي هويي مصطفي را مي ديدن بعد يك مدت كه همه متوجه شدن كه ديگه نمي خواد برگرده با تعجب به هم نگاه مي كردنند وبا هم پچ پچ ميكردند. من جزء كوچكترين عضو خانواده بودم. مصطفي عشق فوتبال هم بود، واقعن دروازه بان قابلي بود با قدي بلند و كشيده و اندامي ورزيده و چشمهاي آبي كه هميشه فكر مي كردم همه چيز آبي مي بينه. خلاصه اينكه براي خودش دلبري مي كرد، اما بعد آمدنش كلي عوض شده بود. اون موقع ها پدر و مادرم توي شهر دور معلم بودند من و خواهرم خونه پدربزرگ بوديم. از موقعي كه مصطفي اومده بود من هم شبها مي رفتم اتاقش كه كنارش بخوام. حس بزرگي به من دست داده بود ي غروري كه از هميشه بيشتر پزش به بچه ها مي دادم كه دائيم ورزشكاره، تازه خيليم قوي و پرزوره. هميشه من ميگذاشت روي دوشش مي برد زمين فوتبال . انگاري دنيا براي من بود.
يك شب از صداي گريه مصطفي بلند شدم. نمي دونم ساعت چند بود، اما صداي شَرشَر بارون مي شنيدم. صداي ناله هاي مصطفي با بارون ... اول ترس برم داشت خودم زدم بخواب گوشهام تيز كردم وقتي احساس كردم صداي واقعي مصطفي ست آروم چشمام باز كردم. خودش بود پشت به من روي سجاده توي سجده داشت ناله مي كرد نمي فهميدم چي ميگه فقط صداي حق حقش مي اومد. اول خندم گرفت اما انگاري ول كن گريه نبود منم گريم گرفت اما جرات نداشتم بلند گريه كنم. صبح از صداي پدربزرگ بيدار شدم. داشت سر مصطفي داد مي زد..... كه چي بشه؟! اينهمه راه بلند شدي امدي كه اين به من بگي... تو خجالت نمي كشي گاو و پوست كندي رسيدي به دمش حالا مي گي ميخواي بري جبهه آخه الاغ مردم چي ميگن. يك عمر توي در و همسايه آبرو جمع كردم انوقت بگن پسرش آتل و باطله و مادربزرگم فقط هر از چندگاهي صدايي ازش بلند مي شد مي گفت حاجي سكته مي كني و باز ساكت مي شد.
شب همه بزرگترهاي فاميل جمع بودن و من هم كنار مصطفي بودم. هركي ي چيزي مي گفت يكي با مهربوني حرف مي زد يكي هم تن صداش مي برد بالا. پدر بزرگ از اول عصباني و جوشي بود همه فاميل مي دونستند تازه چند باري هم سكته كرده بود كه بقول مادربزرگ خدا به اون رحم كرد تا سايه سرش بمونه اينها از همون بچگي ياد گرفته بود اما معنيش برام خنده داربود.
مادر در گوش مادربزرگ پچ پچي كرد و مادربزرگ بي مهابا بدون اينكه با كسي در ميان بگذاره تندي گفت اول بايد عروسي كني بعد مي خواي بري جبهه برو. من دستام كوبيدم بهم آخ جون عروسي و همه فاميل اول سكوت كردندن بعد شروع كردند به كف زدن من هم بالا و پايين مي پريدم آخ جون عروسي عروسي. مصطفي مثل لبو سرخ شده بود. بعدها فهميدم اين نقشه اي بود كه خواهرها باهم كشيده بودن تا بقول خودشون پابندش كنند.
يك هفته نشد كه فهيمه شد زن مصطفي از فاميل هاي دور بود تازه دانشگاه مامايي قبول شده بود و اگه بگم زيباترين دختري كه توي عمرم ديدم اغراق نكردم. ديگه مادر نمي گذاشت شبها برم اتاق بالا پيش مصطفي هر وقت بهونه اي مي گرفتم كه امشب برم پيش دايي مادر چشم غره اي مي رفت، بعد پشت لبش گاز مي گرفت.
فهيمه دختر كاريي زرنگي بود و تونسته بود توي دل همه فاميل جا بازكنه. مصطفي صبح همراه پدربرگ مي رفت قنادي شده بود مسئول كارگاه و پدربزرگ فقط سرك مي كشيد . مدارس دوباره باز شده بودن و مادر و پدر يايد مي رفتند مدرسه من وخواهرم خونه پدربزرگ. شبها ساعتها خاموشي داشتيم و هميشه ترسم از اين بود كه نكه يكي از اون بمبها بخوره وسط خونه ما همه كشته بشند و من خواهرم تنها بمونيم البته بيشتر فكر گرسنگي بودم تا چيزهاي ديگه.
پدربزرگ زودتر از هميشه امد خونه، حرف نمي زد. بعد دايي با يه لباس عجيب امد. مادربزرگ پريد تو بغلش و شروع كرد به گريه كردن من به فهيمه نگاه مي كردم كه خوشحال بود ! يعني لبخند مي زند و تعجبم بيشتر مي شد از سكوت غضب آلود پدربزرگ و گريه هاي مادربزرگ و لبخند فهيمه.
فهيمه با خوشحالي گفت دايت مي خواد بره جبهه و من با صداي بلند گفتم آخ جون تفنگ بازي، دايي تو رو خدا تفنگت مي دي من هم ببينم مي دي تورو خدا.... و مصطفي لبخند زد مي گفت آره دايي....
فهيمه توي آسايشگاه ست كل فاميل مي گن بعد اينكه خبر مفقودي مصطفي توي اروند شنيد يك شب روي تختش با كلي قرص پيداش كردند و يك تكه كاغذ براي مصطفي كه دوريت برام آنقدر سخته كه تحمل ندارم ميام پيشت كه تنها نموني.... الان بيست هشت سالي از آن موقع گذشته و فهميمه از اون خودكشي جان سالم بدر برد اما قرصها حسابي روي مغزش تاثير گذاشتند و تنها كنار پنجره مي ايستد و در نگاه ماتش گاهي لبخندي مي زند از همان لبخندهاي كه در بدرقه مصطفي به لب داشت.

اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...