بهانه

حرف های هست که جنسش با همه حرفها فرق می کند.
حرف ها که حتی شنونده اش با همه فرق می کند.
حرف های هست که حوصله ای می خواهد، که حتی گفته شود.
حرف های که جایی میان حنجره گیر کرده است...گاهی بغض می شود، گاهی آرام اشکی در خلوت.
حرف های نازکی از جنس حباب، که گاهی با نیم نگاهی می شکند.
این حرفها فقط بهانه می خواهد، کاش تو بهانه ی این حرف ها بودی...
**************
هر بار که می نویسم با خودم می گویم، حتمن این آخرین باری ست که می نویسم. هر بار که می نویسم مغزم خالی می شود و دیگر هیچ چیز در ذهنم باقی نمی ماند. جز همین آخرین کلماتی که نوشتم.
گاهی فکر می کنم سقف سرم سوراخ شده است که مجبورم کاسه ای زیر این سوراخ ناخواسته بگذارم، و خسته و درمانده تر این که ناخواسته مجبورم این کاسه را خالی کنم. و گرنه همه سرم را با خود خواهد برد، این مهمان ناخوانده.
شاید روزی تصمیم بگبرم دیگر لازم نیست این کاسه را خالی کنم، بگذار سرم را ببرد با خود، تا هر کجا که برد...مگر من یک مهاجر نیستم. پس باکی نباید داشته باشم...
چه فرقی می کند سرم کجا باشد. به روی بالشتی بخوابد یا دستی نرم، چه فرق می کند، آغوش سردی باشد یا گرم......همه این ها بهانه یست که چیزی ننویسم.
* عکس از حجت الله عطایی
اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...