عشق های پنهانی

هنوز نفهمیدم چرا اینقدر مادر بزرگ میتواند با آدمهای درون تلوزیون همزاد پنداری کند!؟ کسی تاریخ دقیق همنشینی مادربزرگم با این جعبه جادویی را نمیداند. علاقه مادر بزرگ به برنامه کودک همه بزرگان فامیل را متقاعد کرده بود که زوال عقل که میگویند همین است. همه دست به دامن دکترها شدن اما پیش هر پزشکی که میبردند از طبع شیطنت آمیز مادربزگم خوشش میآمد.
دبیرستان بودم که علاقه من به سینما شروع شد و کلاسها را یک و در میان میپیچاندم و به سینما میرفتم چند باری مادربزرگ را دیدم که دارد بلیط سینما میگیرد. شایع شده بود که پیرزنی ردیف اول صندلی سالن سینما تک تنها مینشیند و با صدا بلند دیالوگها را میگوید. یقیقین داشتم مادربزرگم است.
شبها تا دیر وقت در مورد سینما بحث میکرد. گاهی از فلسفه فیلمها میگفت و گاهی از ضعف لوکیشن. آنقدر با شور حرارت توضیح میداد که دیگر شکایتی از درد دست و پا و ستون فقرات نداشت.
بزرگان فامیل به این نتیجه رسیده بودن که عشق سینمای مادر بزرگ بخاطر تنهایی ست باید سر مادر بزرگ را به چیز دیگر ی گرم کنند. تنهاه من بودم که از این همه علاقه مادر بزرگ به فیلم و سینما لذت میبردم.
این اواخر مادر بزرگ خیلی کم حرف شده بود و به نقطهای بیشتر خیره میشد و مدام چیزهای مینوشت. همه فامیل به نتیجه رسیدن خدا را شکر آن همه تب وتاب فروکش کرده و میتوانند در آرامش و بدون دغدغه به زندگی خودشان برسند.
مادر بزرگ دیگر مثل قبل پر حرف نبود. زنی تو داری شده بود که ساعتها در اتاقش تنها مینشست. گاهی بلند بلند چیزهای میگفت و گاهی صدای خندهای میآمد بعد چند لحظه سکوت و صدای ناله و دوباره سکوت. ارتباط من هم با او کم رنگتر شده بود.
یک روز بارانی پاییز اتفاق عجیبی افتاد. پستچی بر خلاف معمول چند نامه برای مادر بزرگ آورد. همه فامیل در چند دقیقهای با خبر شدند. روز بعد همین طور و روزهای بعد تعداد این نامهها بیشتر شد. دو ماه بعد مادر بزرگ در اتاقش مشغول بستن چمدانش بود. همه فامیل به صرافت افتاده بودن که جریان مسافرت بیخبر مادربزگ بدون اینکه کسی چیزی بداند از چه قرار است کسی چیزی نمیدانست.!؟ دم دمای غروب زنگ در خانه زده شد آقای قد بلندی سراغ مادربزگم را گرفت. مردهای فامیل غیرتی شده بودند. مادربزگ از من خواست تا چمدانش را در کنار ماشین ببرم. مادر بزرگ به چهار چوب در که رسید ارام گفت میروم برای داوری جشنواره فیلم ونیز تا یکماه دیگر بر میگردم. ما از آن روز به بعد مادربزگ را تنها در تلوزیون و روزنامه میدیدم و حرفهایش را گوش میدادیم.
+ نوشته شده در دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۰ ساعت توسط مـــهــاجـــر
|
اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...