در آخرین لحظه بر می‌گردم تا خنده‌ات دلم را بلرزاند. همیشه همین طور بوده است. خوب می‌دانی که چگونه با نگاهت نمک گیرم کنی.! می‌گویی ((رسیدی در اولین فرصت تماس بگیر. از فردوگاه تماس بگیر))، بغض داری که بگویی می‌مانی یا بر می‌گردی. این خصلتت را دوست دارم. همیشه دلنگرانی، اما پنهان می‌کنی که مبادا همین را بهانه کنم تا نصف و نیمه کار را‌‌ رها کنم و برگردم. خوشحالم مثل همیشه نصیحت نمی‌کنی، می‌گویی ((خودت دیگر یزرگ شدی و عاقل! راه را از بی‌راهه تشخیص می‌دهی!)). همیشه به همین بسنده می‌کنی. ! رسیده و نرسیده تماس می‌گیرم. صدایت مثل همیشه نیست. می‌دانم ناخوش احوالی. چیزی به من نمی‌گویی، ولی می‌دانم. هیچ کس چیزی به من نمی‌گوید. من این همه دلیل را می‌دانم... همه در کنارت هستند، همه را با نام صدا می‌کنی... جای من خالیست. چیزی برایم می‌نویسیی که هر روز می‌خوانمش. آه که چقدر پیر شده‌ای...

چه اتفاق جالبی! داشتم از تو می‌نوشتم مادر. نمی‌دانم چطور فرسنگ‌ها راه پیموده‌ای بدون آنکه خسته شده باشی در کنارم نشسته‌ای.. می‌گوید: ((سبزه‌ها را گذاشته‌ام، ترمه را پهن کرده‌ام، تنگ ماهی با آن ماهی گلی شش پرش، همه سین‌ها هست. راستی سمنو شگون توست، یادت نرود!)) لبخندت مثل همیشه است. بخند که خندهای تو قشنگ است.

سخن آخر:

بزرگواران ،مهاجر سال بسیار خوبی را برایتان آرزو دارد. امید دارم دلها تان همیشه شاد و نگاهاتان همیشه پر از امید باشد. یادتان باشد که امید تنها چیزی ست که برایمان باقی مانده است. آن را ساده از دست ندهید...


عکس:New yourk 1953