همه ما در زندگی باید جایی توقف کنیم و نگاهی به پشت سرمان بیاندازیم. آدم ممکن است کورمال کورمال از وسط اشکال مبهم خاطرات بگردد و لابلایش گم بشود. بعد جرات کند چند خطی از خودش بنویسد. تجربه مثل فانوسی است که تنها جلوی پای کسی که در دست دارد را روشن می‌کند.
می‌دانم تحلیل و شناخت خود بسیار سخت و گاهی دردناک است. اما باید قبول کنیم که اعتراف پیش کشیش به مراتب راحت‌تر از کسی است که به او ظلمی روا داشتیم. حتی اگر از قصاص نترسیم.
فکر می‌کنم زندگی آنقدر سخت و عذاب آور و بی‌رحم است که سخت‌ترین بخشش، دانستن این واقعیت است که زندگی بدون ما سپری خواهد شد. یعنی به این می‌اندیشم که نمی‌توانم به کسی که امروز برای دیدن خطش و شنیدن صدایش و رسیدن یکشنبه‌ها برای هم آغوشی با او لحظه شماری می‌کنم دل ببندم. به گمانم من تنها آدمی هستم که عشق را برای خودم این شکل تعبیر می‌کنم.