اعتراف به گناه
تا حالا شده زیر قولتون بزنید ؟. قولی که فقط برای خودتون مهمه برای هیچکسم تعریفی نکردید اما اینقدر براتون مهم هست که هیچ وقت فراموشش نکنید.
اما من زدم زیر قولم حقیقتش نمی خواستم این جوری بشه اما این اتفاق افتاده بودحالا کلی شرمنده ام سالها پیش تو صف ژتون غذای دانشگاه اتفاق افتاد اون موقها مث الان تهیه ژتون به این راحتی نبود گرفتن ژتون تنبیه با اعمال شاغه بود باید ساعته ها توی صف وای میستادی تا دریچه اتاقک پخش ژتون باز بشه وقتی بنده خدا با کلی ترس ولرز قفل میزد کناردیگه هیچ نشانی از تمدن نبود دانشجوهای شریف و متمدن بودن که از سر کول هم بالا می پریدن و از نردهای حفاظتی مث یک صخره نورد حرفه ای برای رسیدن به هدف درمی نوردیدن حیف که اون موقع موبایلها دوربین نداشتن یا اگر چند تایی بود "وی جی ای " بود تا نسل حالا می دید ما چطوری شکم خودمون سیر می کردیم.
یکی از همون روزه توی صف ژتون ایستاده بودم مسول پخش ژتون سایه اش روی دریچه شیشه افتاده بود توی صف یک موج مکزیکی راه افتاد کم کم داشتیم نفسهامون توی سینه حبس می کردیم که یکی اومد جلو گفت ""آقا ببخشید جای من جلوی شماست"" انگاری با پتک کوبدن تو ملاجم بی مقدمه داد زدم یعنی چی مرد حسابی !! گیر آوردی یا فکر کردی شهر هرته سرت انداختی میگی جلوی من بودی ......""آقا اصلا از این بپرس؟"" نفر جلو سری من نیم نگاهی کردو به من گفت میرم اونجا میشینم اما نوبت پشتیت منم ...... خوب که چی ما دو ساعت تو آفتاب وایستاده ایم جناب عالی رفتی زیر سایه نشسته ای تا دیدی صف به حرکت افتاد اومدی تا حالا کجا بودی برو ته صف مرد ناحسابی ...... بنده خدا دید که حریف زبون و هیکل درشتم نمیشه برگشت گفت "" آخه پاهام درد می کرد رفتم که بنشینم "" من این حرفها حالیم نیست ... سرش انداخت پایین رفت که بره ته صف یکهوی دیدم وقتی داره میره مجبوره زانوه ای راستش دو دستی نگه داره یک نوع افلیج مادر زادی که پای راستش بمراتب کوتاهتر از پای دیگش بود موقع ایستادن کنار من متوجه این موضوع نشده بودم که روی یک پا ایستاده گلوم خشک شده بود تا بنا گوش سرخ شده بودم بخاطر یک ژتون لعنتی. میدونستم اگه بره ته صف اصلا بهش نمی رسه راست می گم خیلی خیلی خجالت کشیده بودم از خودم بدم اومده بود .
صف حرکت کرد ""آقا برو جلو دیگه یالا "" گیج و منگ بودم تا اینکه ده نفری بعد من گرفتن من همینجور مث میخ تویله به زمین چسبیده بودم یکهو مث تارزان از بچه های که از من جلو زده بودن گذشتم "" اقاهه باصدای گرفته داد می زد فقط یک نفر یکی بیشتر نمی دم "" .
کنار دیوار ایستاده بود توری که اصلا متوجه نمی شدی مادر زادی میشله .. رفتم جلو بی مقدمه سلام کردم بعدا فهمیدم که لهجه کرمانی داره " ژتون توی دستم مچاله کرده بودم" شرمنده این مال شما ست با عصبانیت نگاهم کرد "" نخواستیم آقا نخواستیم "" انتظار غیر از این هم نداشتم ...... بعد ها با هم دوستان خوبی شدیم اما باید به خودم قول میدادم کلی باید با خودم حرف میزدم ..........
امروز جلوی نمایشگاه درست روی پل ورودی توری ماشین پارک شده بود کفرم درآورده بود صد دفعه به همتون نگفتم که نگذارید جلوی نمایشگاه ماشین اینطوری پارک بشه خودم باید برم اقدام کنم با عصبانیت رفتم سمت ماشین در ماشین باز شد بود یک پیرمرد با عصا از ماشین پیاده شد و تمام تصاویر ی که براتون تعریف کردم اومد جلوی چشمام .......
پ.ن:"نمی خواستم همچین چهره ای کریه و زشتی از خودم توی وبلاگ نشون بدم اما گاهی وقتها اعتراف به کارهای زشت گذشته انسان سبک می کنه "
اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...