یک ترجمه شعر
ترکم نکن!
ترکم نکن!
باید فراموش کرد
هرآنچه را که میتوان
به فراموشی سپرد،
هرآنچه را که جداشده دیگر از دست رفته
باید فراموش کرد روز و روزگاری را
که به سوء تفاهم گذشت،
باید فراموش کرد
زمانهای از دسترفته را،
و لحظه لحظههایی را
که هر از گاه
با کوبش سوالها
قلب شادمانی را
آماج تیرها میکنند.
ترکم
نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
من
برایت
مرواریدهای باران
به ارمغان میآورم،
از سرزمینهایی دور
که هیچگاه بارانی در آن نمیبارد.
زمین را جستجو می کنم،
حتی پس از مرگم،
تا اندامت را بپوشانم
با ردایی از طلا و نور.
من برایت
عالمی به پا خواهم کرد
که پادشاهاش عشق باشد،
قانوناش عشق باشد،
آتش قلبش تو باشی!
ترکم
نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
من
برایت
کلامی میآفرینم، محصور کننده
که معنایش را
تو بدانی تنها
من برایت
داستان این دو عاشق را خواهم گفت
که دوبار
برافروختن دلهاشان را
شاهد بودند.
به
گوشات قصه شاهزاده ای را خواهم گفت
که از بس تو را ندید، مُرد!
ترکم
نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
بارها
دیده شده
از آتشفشانی کهنه
که گمان میرفت فرتوت است و خاموش،
آتش فوران کردهاست.
و
باز دیدهشده
مزارعی سوخته
گندمها به بار میآورند
بیشتر از بهارانی خوش؛
و شب که درمیرسد
سرخی و سیاهی
با هم نمیمانند،
چرا که آسمان
برمی افروزد و میدرخشد.
ترکم
نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم
نکن!
گریه نمیکنم دیگر،
حرف نمیزنم دیگر،
پنهان می شوم گوشهای
تا نگاهت کنم،
تو را که میرقصی
تو را که لبخند میزنی.
تا گوش کنم،
تو را که میخوانی
تو را که میخندی.
بگذار که سایهای باشم
برای سایهات،
بگذار که سایهای باشم
برای دستانت.
ترکم
نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
اثر:Jacques Brel
ترجمه آزاد: مهاجر
اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...