آخرین وسیله ای که فکر می کنم لازم  بشود، درون چمدان می گذارم.آخرین  پنجره خانه  را می بندم. مقداری پارچه تهیه کردم. روی کاناپه ها و میز کارم می کشم . مارتا توی چهار دیوار در ایستاده است و به من زل زده . می گوید(( حالا یعنی اینقدر رفتنت طولانی ست ....))بی آنکه نگاهش کنم می گویم (( کار از محکم کاری عیب نمی کند. دوست ندارم با این دست و پا دردت مجبور بشوی وقتی نیستم دغدغه تمیز کردن  اینجا را داشته باشی__ )) آخرین پرده را می کشم . قیژ، اتاق در روز تاریک می شود.همیشه این اتاق را بیشتر  از هر کجای خانه  دوست دارم. با اینکه تنها در این خانه زندگی می کنی اما یک قسمتش برایت حس و حال غریبی دارد.
برمی گردم و به چشم های مارتا نگاه می کنم . کولیم را روی دوش می اندازم و چمدانم را با دست چپم می گیرم. مارتا  به خودش می آید و راه را باز می کند .از پله ها که پایین می آیم می خواهم چیزی به او بگویم . از همان حرف های که روز اول رفتنم به دانشگاه که می دانستم  ماه ها از خانه دور خواهم بود.یا وقت رفتن خدمت سربازی که از پله های خانه پایین می آمدم. مادر کلی قربون صدقم رفت و پدر چشمانش برق افتاده بود. از همان حرف های که می خواهی به خانواده ات بگویی اما دوست داری خودشان از چشمانت بخوانند. همان حرف های که در تمام این سال های دور از خانواده ام  بودم. خواستم بگویم اما نگفتم. . اما  همه آن حرف های هر شب قبل از خواب به خودم بود که می گفتم. انگاری همه آن یک جا جمع شده بود که به مارتا بگویم.((  نگران من نباش. حتمن بر خواهم گشت،غصه نخور....)) حقیقتن مطمئن نبودم که  این همه آن حرفی بود که می خواستم بگویم.!؟
سوار تاکسی می شوم که یک راست مرا به ایستگاه قطار می برد. هر گاه موقع رفتن می شود همه چیز اطراف انگار زیباتر و لطیف تر می شود. همه چیز خودشان را به تو نشان می دهند که یاد آوری کنند که هر چیزی سهمی بزرگ در خاطره های تو دارد. که فراموش نشوی.
از کوپه قطار به درون ایستگاه نگاه می کنم. همیشه وقت رفتن حس غریبی به آدم دست می دهد.  حس یک بی وطن، بی خانه ، حس یک مهاجر. حس اینکه مطمئنی دیگر باز نخواهی گشت.
دارم به تعداد نوشته های  نیمه کاره ای که  زیرشان نوشتم نیمه تمام ، فکر می کنم.  به قولی که به *آلما توکل داده بودم تا دست نوشته های جدیدم  را سرو سامان بدهم و برایش میل کنم تا هم ویراستار من باشد و هم با ناشر صحبت کند....همه کارهای نکرده در ذهنم هجوم می آورند. چقدر دیگر به زندگی من مانده!!؟   معده ام می سوزد....
قطار تکانی به خودش می دهد.... از ایستگاه جدا می شود. سعی نمی کنم چشمم در چشم کسانی که در ایستگاه  برای بدرقه مسافرها آمده اند گره بخورد.  این فصل از زندگی من به پایان رسیده . قطار می رود تا مرا تا ته جایی که مقصدش کشور دیگر است پیاده کند و مرا به دست سرنوشت در فصل جدیدی از زندگیم بسپارد.


* نویسنده وبلاگ خرمالوی سیاه