یکی از همین روز‌ها می‌دانستم باید اتفاق بی‌افتد. و چند وقت پیش بطور اتفاقی او را دیدم. در یکی از خیابان‌های آمستردام مشغول قدم زدن بودم که دیدمش. مثل موجود گیج و منگ دور خودش می چرخید... اول نمی‌خواستم واکنشی نشان بدهم. اما می‌دانستم بعد خواهد آمد و مثل خوره روحم را خواهدخورد که چرا به او اعتنایی نکردم.
باید دعوتش می‌کردم به کافه یا برای صرف ناهار با او قرار می‌گذاشتم.!؟ هوای شرجی هلند دلچسب برای قهوه نیست. گرچه فکر می‌کنم برای همچین کسی فرقی نمی‌کند. او تنها کسی است که  می شناسم می آید تا کارش را درست انجام بدهد و برود. اما حداقلش این است که متوجه می‌شود چقدر از دیدنش یکه خوردم. یا بهتر است بگویم مشتاق دیدنش بودم.!

جلوتر رفتم. سلام کردم. دستم را به نشانه دست دادن جلو بردم. چشمانش براق شده بود .نگاهی به قد و بالایم انداخت گفت :((امروز حوصله شوخی با هچ کسی را ندارم. نه تو نه کس دیگری)). سرم را پایین انداختم. گفتم ((برای ناهار... _)) بوی تند تنش یک لحظه حرفم را به شماره انداخت. ذهنم رفت  به اینکه چند بار دیگر هم این بو را حس کرده بودم ؟ در همین حالت رویا بودم که گفت. ((نه،! گفتم که نه حوصله تو را دارم نه کسی دیگری را. نوبت تو هم امروز نیست)).

خواستم بگویم من آمادگیش را امروز خیلی دارم. اما ترسیدم که به شکل وحشتناک تری مرا بکشد. همیشه برای خودم یک مرگ آرام و راحت در هنگام صرف چای عصرانه یا ناهار در یک رستوران شیک که آخرین پنی از پس اندازم را برای صرف ناهار دو نفره خرج می کنم و ربروی مرگ نارسم نشسته ام و به لبخند میزنم و برای سلامتیش آخرین نوشیدنی قرمز رنگ را به نشانه احترام بلند می کنم. بعد ساعت مچیم را نگاه می کنم می گویم وقتش است .و او با سرش تکان می دهد. که  یعنی ،وقتش است.!

* این عکس بی نظیر خود گویای داستان تلخی ست.