خودمونی تر

همیشه چیزی برای نوشتن در پستوی ذهنم یافت میشود. به این میاندیشم ایا اوردن این واژها روی کاغذ برای خوانندگان معنایی خواهد داشت!؟
این تردیدها ست که اندیشهها را همیشه در کنجی نگه میدارد و حرفهای ناگفته زیاد میشود. آنوقت است که این باور بوجود میاورد که هرگز حرفی نبوده است.!
به مارتا فکر میکنم، که هنوز فرصتی نشد که برایش یک پیغام بگذارم یا اینکه نخواستم تماسی بگیرم!؟
به این فکر میکنم که شهر آمستردام چقدر هوایش ماندگار است که مرا در خود جذب میکند.
دوست داشتم اینها را اینجا بنویسم که بگویم چقدر دلتنگ اینجا میشوم. قطعن نمیتوانم دل از اینجا بکنم. انگاری نوشتن اینجا مثل نفس کشیدن برایم میماند. پس لازم است که بنویسم تا زنده بمانم...
       + نوشته شده در شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۲ ساعت  توسط مـــهــاجـــر
        | 
       
   
 اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...
	  اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...