سر ماشین را کج می‌کنم. دوست ندارم به سمت خانه بروم. ترجیح می‌دهم روزم را در کنار درختان سرکنم. از شهر خارج می‌شوم. به جاده‌ای که انتهایش انبوه درختان بلوط است می‌رسم.

آرام با وقار مثل پیران سرد و گرم روزگار چشیده شیک و تراشیده، گویی روی نیمکت پارک دوخته شده باشند.! اما چه کسی می‌داند درون این درختان همانند پیران به ظاهر ته خط رسیده چه می‌گذرد!؟

صدای موزیک از رادیو پخش می‌شود. نمی‌دانم چه می‌خواند. اهمیتی هم ندارد. فقط دوست دارم بخواند....
بوی درختان بلوط سال خورده سال هاست که در این سرزمین معنا پیدا کرده است. انگار خود راوی اسراریست که شامه‌های تیز می‌تواند رمزگشای تاریخ نانوشته باشند.
عادتم شده که هر وقت دلم می‌گیرد، سر از جنگل در بیاورم. از کی این عادت با من همراه است!؟ درست یادم نیست. منی که در کنار جنگل انبوه شمال بزرگ شدم. همه کودکیم و نوجوانیم در برگ‌ها غلت زدم.
از مدرسه آمده و نیامده از درخت وسط حیاط بالا می‌رفتم. دوست داشتم روی تنومند‌ترین شاخه‌اش یک کلبه‌ای چوبی بسازم. درست مثل کارتون‌های دهه شصت. این رویای هر شب من بود.
چقدر آن زمان از این خواب‌ها می‌دیدم... باورش سخت است اما هنوز هم خواب کلبه چوبی روی درخت بلوطی را می‌بینم. خواب‌های مفصل و ممتد....
یاد مادرم افتادم. پای درخت می‌آمد، کیف مدرسه‌ام را با چند ضربه می‌تکاند. و نگاهی به جفت کفش‌هایم می‌انداخت که پای درخت جا مانده‌اند.! همیشه دلشوره افتادنم را داشت. انگاری این دلشور‌ها برای مادر‌ها پایانی نیست! و من این همه دلنگرانی را نمی‌توانستم درک کنم.
چقدر هوای خانه کردم! جنگل بوی مادرم را دارد و صدای باد لای سر شاخه چقدر شنیدنی ست... صدای مادرم است که هر شب قبل از خواب برایم قصه می‌گوید. هر چه تکراری‌تر باشد. هیجانش بیشتر است. باز هم سوال‌ها ی تکراری هرشب قبل از خواب. ((چرا این شد!؟ چرا تمساح خواست قلب میمون بخوره! چرا شنل قرمزی فرار نکرد!؟ __))
از درخت بلوطی بالا می‌روم. روی کلفت‌ترین شاخه اش تکیه داده‌ام. چیزی از من جای دیگریست. به پایین نگاه می‌کنم. هنوز رد پای مادرم روی برگ‌های زرد باقی مانده است....