بعد از ظهر یک روز تابستان مرد با گونه‌های استخوانی و زمخت که پوستی قهوه‌ای خشک و بی‌روحش سر بی‌مویش را بزرگ‌تر از حد معمول نشان می‌داد با لباس‌های مندرس از اتوبوس بنزی که از هجوم و هل هله مردم در ابتدای شهر متوقف شده بود پیاده شد. دور اتوبوس و مسافر‌هایش هم همه‌ای عجیب بود اما مرد هیچ چیز را نمی‌شنید. یا نخواست که بشنود.! با چشمان ریزش که در گودی صورتش دفن شده بود در میان جمعیت و ازدحام دنبال کسی بود. پشت همه هیاهو‌ها قیافه آشناییش را شناخت. ساکش را برداشت و به سمت چهره آشنا حرکت کرد. هیچ شکی نداشت که خودش است. درست مثل‌‌ همان چهره‌ای که این سال‌ها در نبودش در خوا ب و بیداری از او تصویر ساخته بود. چهرهٔ برادر ش بود که حالا دیگر جوان کامل و جا افتاده‌ای شده بود. 

مرد بعد از دوازده سال، آزاد شد. بردارش به همراه پسر بچه‌ای که نه یا ده سال بیشتر نداشت، تنها کسانی بودند که به اسقبالش آمدند، مرد خودش را هر طور که بود از میان تنه‌ها ی استقبال کنندگان راهش را پیدا می‌کند و به سمت مرد جوانی که گوشه‌ای از شانه خاکی جاده ایستاده است حرکت می‌کند. مرد جوان بدون توجه به اینکه کسی از دور به چهره او و همراهش چشم دوخته. تنها به شور و شوق جمعیت نگاه می‌کند. تقریبن یقین دارد اتفاق مهمی نخواهد افتادو یا لااقل امروز نه! 

مرد نزدیک‌تر شد. حالا بهتر می‌توانست چهره برادر جوانش را ببیند که قدری موهای اطراف شقیقه‌اش هم سفید شده بود. به چند قدمی رسید. مرد کنار جاده دست پسر بچه را سفت و محکم در دستش فشرد. ذهنش تیر کشید. عرق سردی روی تیره پشتش لغزید. هرگز منتظر مسافری خسته و غبارآلود نبود. هر دو لبخندی زدند که روی صورت‌هایشان تلخ به نظر می‌رسید. مرد خودش را دور شانه‌های برادرش انداخت. حس داشتن برادر بیشتر از هر موقعی در وجود خودش احساس کرد. و حالا می‌توانست به داشتنش بیشتر از هر زمانی افتخار کند. 

مرد رو به پسر بچه می‌کندکه ساکت با چشم‌های گشاد شده شاهد اتفاقاتی بود که در چند ثانیه پیش رخ داد با صدای تیره غلط دار می‌گوید ((این حتمن باید پسرت باشد!؟)) و بدون آنکه منتظر شود تا تاییده بگیرد سرش را به سمت کودک خم می‌کند. پسر از نگاه و چهره مرد ترس برش می‌دارد وچند قدم به عقب می‌رود. پسر دست مرد جوان را روی گودی کمرش احساس می‌کند که به سمت جلو هلش می‌دهد.. مرد بدون انکه متوجه این عکس العمل‌ها شده باشد با تمام وجود پسرک را دربغل می‌گیرد. و با لب‌های خشکیده‌اش گونه‌های نرم و لطیف پسر را می‌بوسد.. پسر با آستین پیراهنش چند بار روی بوسه‌های مرد می‌کشد. 

                                  **********************

وارد محله قدیم شهرمی شوند که خانه‌هایش با آجر‌های خشتی ساخته شده. خانه پدریش هم ته یکی از آن کوچه‌های بن بست با کوچه پس کوچه‌های که به زحمت می‌توان دو نفر از کنار هم رد شد است. سر خیابان چند ردیف درخت کُنار ریشه داشتند که از دور پیدا بود. نشان همه ساختمان‌های ان محله بود. تقریبن هنوز هم اهالی این محله را به خیابان کنار می‌شناختند با اینکه شهرداری سر هر گذر تابلوی اسم یک شهید را نصب کرده بود. بعد از دوازده سال تقریبن هیچ چیز تغییر نکرده بود به غیر از‌‌ همان تابلو‌های شهرداری. حتی یادگاری‌های که با اسپری روی دیوار نوشته بودند هنوز روی دیوار‌ها اما کم رنگ‌تر از گذشته سر جایشان حکایت خاطرات دور و نزدیک است. قلب‌های کم رنگ تیر خورده در وسطش بدون آنکه بوی خاطراتش عوض شده باشند. مرد را به یاد کس دیگری که بیشتر از هر کس دیگر در ذهنش تداعی می‌کرد می‌انداخت. همه این‌ها را دوران مجردی توی تاریکی کم رنگ شب نوشته بود. اهل محل کسی به روی خودش نمی‌آورد. همه تعداد دخترهای دم بخت و خاطر خواهی پسر‌های عضب محله را می‌دانستند. کی دلش پی کیست. فخری، دختر ریز اندام گندم گون که دلش را سپرده بود به همین یادگاری‌ها. مرد با چشم‌های ریزش دنبال جواب سوالی از برادرش می‌گشت. اما هنوز سکوت بینشان حکم فرما بود. برادرش خیلی از حالا کوچک‌تر بود. اما مرامش از صد تا آدم بزرگ بیشتر می‌ارزید. راز دار بود. یک لوطی به تمام معنا، درسته هشت سالی ازش کوچک‌تر بود اما می‌دانست آقا داداش فخری رو از نوجوانی می‌خواهد. به سر خیابان کّنار رسیدند. بر خلاف همه کوچه‌های که آزاده‌ای دارند هیچ چراغی و نشانی از استقبال نیست. گرچه هیچکدام از این‌ها به چشم مرد نیامد. فقط مشتاق بود همسرش فخری و مادرش که حالا باید پیر شده، را ببیند. 

بعد ازدواج با فخری چاره‌ای نبود باید می‌رفت خدمت سربازی شرط کرده بود با مادرش که زن بگیرد می‌رود خدمت... ماه دوم اعزام شدن منطقه بعد گروهان طی یه غافلگیر ی عراقی‌ها بد آوردن کلی کشته و اسیر شدن.... و سال‌ها ی بعد همه بی‌خبری. 

مادر غرغر می‌کرد که بد است توی خانه پسری مجرد بماند با یک دختر نامحرم تک و تن‌ها. اما مادر دیر متوجه خیلی چیز‌ها شده بود. چون فخری عاشق شده بود. درسته پسر جوان‌تر از خودش بود. اما برای یک دختر که عیب و ایراد نبود. به نوعی به حضور برادر شوهرش عادت کرده بود. دیگر نمی‌توانست به دید یک نامحرم نگاه کند. جوان بود زیبا. با موهای نرمی که همیشه با نگاه فخری می‌ماسید روی پیشانی عرق زده‌اش. 

همه اتفاقات از زمانی افتاد که فخری فهمید حالش خوب نیست. چیزی در وجودش تکان می‌خورد. کار از کار گذشته بود مادر همه چیز را فهمید. باید جلوی این آبرو ریزی گرفته شود... مرد وارد حیاط شد مادر روی ویلچیر روی سکو می‌لرزید مرد نگاه گودش به دنبال فخری انداخته بود.... همسایه‌ها از سر دیوار داشتند نگاه می‌کردند. بچه دست زمخت مرد را کشید ((عمو شب پیش ما با مامان فخری می‌مانی..؟))