سوار اتوبوس می‌شوم که به محل کارم بروم.. زنی مسن کنارم ایستاده. برندازم می‌کند... نمی‌دانم یاد چه کسی را برایش زنده می‌کنم. لبخند می‌زنم. می‌خند. ذوق می‌کند. گونه‌ام را بدون هیچ درنگی می‌بوسد. می‌گوید بوی نوه‌ام را می‌دهی که سرباز است... رفته است با مسلمان‌ها بجنگد. نمی‌دانم چه بگویم.....

هنوز خاطرم هست کودکان جنگ زده‌ای که برای تحصیل به مدرسه ما آمده بودن. همسن‌های خودمان بودند. اما با صورت‌های که هیچ روحی درونشان نداشت. علاقه‌ای به بازی نداشتن، علاقه‌ای به نوشتن مشق و کشیدن نقاشی نداشتند، به هیچ چیز علاقه‌ای نداشتن. من از آن‌ها می‌ترسیدم... گونه‌های تکیده و استخوانی با پوست‌های تیره شده و زخم‌های نافرم... دلم می‌خواست بدانم چه در سرشان می‌گذرد. اما هرگز فرصت این نشد که با آن‌ها دوست صمیمی بشوم.
 چطور می‌توانم امید یک پیرزن را نا‌امید کنم. جنگ است دیگر. یا کشته می‌شوی یا می‌کشی. شاید قبل از کشته شدن چند نفری را کشته باشی... چه فرقی می‌کند کسی را که می‌کشی مسلمان باشد یا یهود.. مهم این است که جان انسانی که نمی‌شناسیش را می‌گیریم. گاهی به همه محاسبات دنیا شک می‌کنم. به خدایی که نمی‌دانم طرف کدام سرباز را گرفته.... برای نوه‌اش آرزوی سلامتی می‌کنم. می‌گویم بر خواهد گشت نگران نباشید... به خودم فکر می‌کنم که همیشه خدا را برای خودم خواسته‌ام و تنها برای خوده خودم... این روز‌ها من به همه چیز مشکوکم...!