دنیای موازی من
"فضای کلاس " راه رفتن یک تصوره ، خندیدن زاده ذهن آدمیزاده ،گوش دادن به آواها یک خیالیست که فقط تو آن را میشنویی کلاس در سکوت فرو رفته بود ..... استاد ادامه میدهد .. اگر بخواهید من می توانم اینجا نباشم می توانید هر موجودی که دوست داشتید جای من باشه..........."
داخل حیاط پر از بچه های قد و نیم قده که به دنبال لنگه کفشی می دوند..... زنها کناره حوض رخت میشورند و درگوشی صحبت می کنند.... بوی تریاک همراه با ذغال نیم سوز رحیم بنگی تنها عطری است که در کاروان سرا هر روز صبح به دماغم میخوره....
"فضای کلاس"..... دنیای شما همراه باخود هزاران دنیای موازی دیگه ای داره میتونید دست دراز کنید هر کدوم دوست دارید انتخاب کنید...دنیای خودتون باید درست و حسابی انتخاب کنید.......
نفس عمیقی میکشم من باید دنیای موازی خودمو انتخاب کنم..باید دنیای شیرینی باشه ، اصلن هر چیزی که دوست دارم باشه، باقیش خذف میکنم......صدای بچه ها من بخودشون می آرند آره اول از این فسقلیها شروع میکنم ، از درس و مشق که خبری نیست فردا میشن انگل اجتماع سر بار جامعه اصلن اومدنشون با اما اگر بود......نفس عمیقی میکشم تا خذفشان کنم.....تصویر یاسی کوچولو به ذهنم چسبیده کودکی که از بدو تولد مریض بوده ،چند روز پیش از نگاهش به عروسک پارچه ای پاره پورش کلی خجالت کشیدم نه اون باشه ...اصلن بچه ها باشند اونها که ناخواسته تو دنیای من اومدن....
آره این زنها باید حذف بشن ، از رخت شستن و متلک بار هم کردن راحت میشن از کتک خوردنها از اینکه هر یکسال در میون یه شکم بزان آره اونها نباشند هم برای خودشون بهتره هم دنیای من قشنگ میشه.... انسی چی اون که دخترپاک و معصومیه دختر رحیم بنگی همون که رخت چرکهای منو میشوره نه نه دلم پیشش گیر نیست اما ....اون چه گناهی کرده تو دنیای من اومده..... بگذار زنها باشند.
پس مردها با صورتهای آفتاب خورده با عرق تند تنشون بهتره تو دنیای من نباشند آره اینها مظهر ظلم هستند ، همه از کریم سیاه گرفته تا فری یک چشم اون اصلان گدا هم نباشه خیلی بهتره آره چرا باید تو دنیای باشند که تو تاریکی از خونه بزنند بیرون با تاریکی یک مرده متحرک بیاد خونه نه اینجا جای ایناها نیست.......
زیر پتو نفسم به شماره افتاده بود ،هوای تازه ای نبود میخواستم توی همین اکسیژن کم فکر کنم دنیامو بسازم ، رگهای سرم متورم شده بود،حس خوبی نداشتم سرم به یکباره تیر کشید ..... ..." میگرنه نه بابا سردرد ساده است چیزی نیست " صدای کریم سیاه بود که داشت با اصلان در مورد غش کردن من کف حیاط بحث میکردند انگار همین الان دارند صحبت میکنند که توی سرم با سر درد میپیچه ......اگه اون شب کریم و مردها ی کاروانسرا نبودن...........
پتو رو از سرم وا میکنم ، چشام به سقف کوتاه خاکستری اتاقم دوخته یه ترک اینجا یه ترک تا انتهای خورتومی چقدر من این منظره دوست دارم من چقدر این رنگ خاکستری اتاق دوست دارم چقدر اینجا قشنگه آره دنیای من چقدر قشنگه......
اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...