وقتی حقیقت آزاد نیست، آزادی حقیقت ندارد.

چندبار این جمله را نوشتم و پاک کردم، گریستم و دوباره نوشتم. به امین میگویم دیگر این دنیا بدرد نمی خورد. با همان لحن جوانیش می گوید " باید از زندگی لفت بدیم " و لبخند می زند تا حالا بهش نگفتم خندیدنش را دوست دارم. مرا یاد جوانیم می اندازد وقت شور حال دبیرستان، سال کنکور درست همسن های امین بودم که تصمیم گرفتم از شهرم کوچ کنم و برای همیشه یک مهاجر باشم. دلم خواست آزاد باشم.بنویسم، بخوانم و عاشق شوم. کاش میشد این آزاد زیستن را به همه هدیه داد. کاش میشد همه مردم سرزمینم بدون دغدغه بخوانند و عاشق شوند. امین زیر لب میگه " اما یک روز خوب میاد " این بار من میخندم.