این روزها با صدای زنگ گوشی موبایلم مو رو تنم سیخ میشه ؛ همش انتظار دارم پشت خط خبر فوت عزیزی را بشنوم.

لحظه هایم به کندی طی میشوند و در این میان مدام به ثانیه ها چنگ می اندازم تا کمی زخم مرا درک کنند چه امیدٍٍ؛ نا امیدی چه روزها ی دلهره آوری ......

کاش میشد هرگز نبود؛ کاش میشد .

صدای از ته حنجره ای آمد گفت: به فردا دلخوش باش؛ به فردا.... کسی آنجاست ؛ های با توام سالهاست که منتظرت بودم میشنوی؟! اگر هستی ! اگر با منی ؛ اگر نگرانمی!!  کمی با من حرف بزن؛ های.... با توام که مرا آوردی رهایم کردی میان این هیــــــــچ بزرگ.

من خواب دیدم که نمک مرهمی بود بر زخمم؛ نکند تعبیرش تو باشی. با توام با تو ؛که سکوت تنها راه ماندنت میدانی. تویی که در پستوی امن به ما میخندی به حماقت این قوم؛ به ناله های دردمندان نیشخند میزنی من خوب میدانم که از تو کاری بر نمیاید ؛ این راز را سالها پیش به مادرم گفته بودم همان روزی که پدر برای لقمه نانی ؛ از داربست به پایین افتاد همان روز به مادر گفتم که تقدیر نبود ؛ اما مادر راضی بود چون از تو میترسید اما ته دلش تو را نفرین میکرد ؛ چون میدانست روزگار سختی در انتظارش هست. من همان نفرین سخت مادرم هستم همان دشنام پست آفرینش.

بگذار با معصیت من تو نباشی ؛ بگذار امشب میان این سکوت قرنها ؛ همان زمان که برای اثبات تو خونها ریخته میشد ؛ و کودکانی در کوچه های زخم خورده از بی اعتنایی تو بزرگ میشدند و مادرانی برای التیام سینه های خشکیده از شیر ؛ دست به دعای بت بزرگ میشدند و همه دردها را تقدیر و سرنوشت میدانستند و برای کودکانی که از فرط گرسنگی شکمبهای خود را روی خاک میکشیدند سخن از دنیای بهتر میگفتند که آری دنیای بهتری هست که هر روز غذاهای خوشمزه ؛ با دخترکان زیبا رو با میوهای که حتی اسمش را ما نمیدانیم در آنجا آن بت بزرگ برای ما آمده کرده است ؛ که پدرانمان گفتند همه گرسنگان دردمندان در آنجا مسکن دارند بدون هیچ دلهره ای از پایان ماه....

بگذار با خشم من ؛ آتش بگیری .

بعد نوشت:

درد را از هر طرف که بنویسی درد است
” نان را از هر طرف که بخوانی نان است ”
خسته ام
خسته ام از واژه های بی طرف
خسته ام از بی طرفی واژه ها
د.ر.د
ن.ا.ن