کودکیم کجاست.....
شیر بچه اون
خورده بود و خرسه تلافی نکرد آره راست میگم تلافی نکرد من تلافی نکردم وقتی گفتی:(من که دوست ندارم چرا میای دنبالم.. نیا.... من بیشتر از حتی یک بستنی لیس زدن دوست داشتم.....سفید برفی ترسیدم یک موقعی مثل چشمای مادربزگم که آخرا با صدام من میشناخت بعد دستای لب پرش می آورد میکشید روی چشمام میگفت دارم میبینم آخ که چه خوب هوا روز شده یعنی میگی من و یادش میاد با چشای که دیگه حتی شهرم توش گم کردم .......دیگه از چی بگم سفید برفی سردم سردم لحاف دورم بپیجم اما انگاری رفتم قطب دارم آب تنی میکنم با پنگونادوست بشم تنم داره س...ر میخوره آخ که چقدر آب تنی دوست دارم باز که داری گریه میکنی ببین من دیگه سردم نیست .ای کاش پوست منم مثل تو سفید بود آنوقت شاید با هام آشتی بودی می شدم یک خلبان سفید پوست آخه مادر بزرگم میگفت آدم هرچه بالاتر بره خدا رو بهتر می بینه اووووووووه این همه پرنده این همه مگس........
اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...