یاد یاران

آسمان دل من تاریک و ابرها سیاه و ماه دور است. و دل من چروک است و نوای دل من غصه است. و غصه قشنگ است وقتی برای دوست باشد. و دوست بیدار نیست و دوست خواب است. و خواب همیشه است. و دوست غصه را نمیبیند و قشنگی را حس نمیکند. و مرا نمیبیند. و مرا نمیخواند. و مرا نمیشنود و من نیز او را گرچه غصهدارم ... و خاطرها گرد و غبار گرفتهاند. و من آنها را در تشت میریزم و میشویم و بر بند آویزان میکنم. و خشک که میشوند میبینم آنها هم چروکاند مثل دل من... و دیروز در باغ بودم و گیلاسها را دیدم. و ریحانها را دیدم. و در کنار درخت انار وجبوحب خاک بر سر ریختم و گشتم و گشتم و نشانی نیافتم. نه جوانهیی و نه نهالی و نه حتی هرزهگیاهی. و هرچه بود برگ بود و برگ بود و خرداد بود و بهار بود و نشانی نبود... و باغبان در بستر است. و باغبان مریض است. و باغبان در باع نیست.... و زمستان نزدیک است و زمستان امسال زمستان پارسال نیست. و آتش در باغ و کرسی در اتاق و انار روی کرسی نیست. و نمیدانم چرا «بهروز» گم شده است. و بیخبر رفته است. شاید او هم غصهدار است. و شاید اگر باران ببارد و باران زمین را غلغلک بدهد و زمین بخندد دوباره بازگردد... پس چرا باران نمیبارد؟
زمان و زمین میکند جور این روزها و تو اما ای خاک مهربان باش با اندامهایشان مهربان....
شما بزرگواران پوزش مرا بخاطر فضای غم بار وبلاگ خودمونی بر من ببخشید؛ دلگرفتگیهای دلم پایانی نیست.
اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...