ثانیه های رنجور
با بی حوصلگی روی تخت دمرو دراز کشیده ام چندبار خواستم خودم و ازتخت جدا کنم انگاری مث معتادی که به تخت طناب پیچش کردن من و تخت یکی شده بودیم.....صدای تق تق پنکه سقفی همه جای اتاق هست..... حتی حوصله یک نفس عمیق کشیدن و ندارم... ساعت مچی نزدیک یک چشمم میکنم سه و نیم بعد از ظهر.... از زور گرسنگی روی تخت میشینم طبق معمول چند دقیقه ای صرف پیدا کردن عینکم باید بکنم اما یک هویی هوس نقاشی کشیدن زد بسرم آره فکر خوبیه وسط اتاق پر از مجله های نیم باز بسته که هر کس غیر من بیاد تو اتاق حتما سرمیخوره ولو میشه یا اصلا داخل نمیاد......وای خدایا این ذغال نقاشیم کجاست؟.... زیر کتابها تو قفسه که نیست زیر این خنزر پنزرا شاید زیر مایوم باشه... همیشه جلو چشمام بوده هر وقت هر چیزی که لازم داری اصلا نمیتونی پیداش کنی انگاری داره ضد حال میشه ......... بخیال نقاشی اصلا کی گفته آدم با نقاشی کشیدن سر حال میشه دوباره روی تخت ولو میشم ایندفعه با عینک ..... فقط تق تق پنکه سر حالم میاره میترسم یکهویی برق ..........
اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...