گاهی وقتها که دلم می گیرد.

گاهی وقتها که دلم می گیرد، یاد حرفهای مادرم می افتم؛ که عیار مرد در روزهای سخت شناخته می شود.این که باید همیشه مهاجرت کنی تا آب دیده شوی. شاید این روش تربیت کودکان کٌرد باشد که از کودکی دیکشان *تمام زخمه های مهاجرت را در لالایی حنجره می ریزند تا شاید کودک بی تاب و خسته از این همه خانه بدوشی دمی آرام گیرد.
چرا این لحظه اینجا توی کافه در بروکسل هجم این همه دلتنگی در دلم ریخت!!؟
شاید سالها ی تمام درس خواندنم در این بود که برای وطنی بمانم،که دوستش دارم گرچه این خاک بر ما حرام است و خانه بدوشی جزء لاینفک ما مانده.
قبل از آمدن دوستی به طعنه می گفت: سیگار، سیگار اصل را باید همان جا دود کنی و عاشق شوی و من با حیرت به اصالت و می نگریستم.
چند میز در کنار پیاده رو بر پاست، نمی دانم چرا ترجیح می دهم داخل کافه بنشینم. دختری با موهای بلند طلائ از کنار شیشه میگذرد انگشت در پنجه یک پسر سیه چورده با اصالت آفریقایی ؛خوشحال و فارغ از درد زایمانی که در درون من است.
چرا باید دیگران به درد من رنجور شوند؟!! صدای کافه چی مرا بخود می آورد؛ دخترک آسیایی تبار به فرانسوی می گوید (( قهوه تلخ قربان)) سرم را بالا می آورم. چشمانش می خند تشکر خشک و خالی می کنم و می گوید (( شما آرتیس هستید)) می گویم آرتیس ... با بغض و خنده می گویم نه ! و باز هم چشمانش می خند و دور می شود. راستی من کیستم ؟!!
به کجا میبردم این طرح بلند آرزوها، تا به آن لحظه که میرسد از راه… دیگر هیچ چیز برایم معنی پیدا نمی کند.
* دِیک به زبان کردی یعنی مادر.
بروکسل _ 5 اکتبر _ کافه Confortable
اینجا مینویسم تا مغزم خالی شود، شما چیزهای که میخوانید از مخیله یک انسان به ظاهر امروزی ست... اما در درونش آتشفشانی ست از چرایی، که در جوش و خروش است.! این نوشتهها عصاره آن همه است...