همیشه آخر سر با کابوسهام دوست میشم جدی میگم تو اوج وحشت با هم دوست میشیم بعد روشو بر میداره می بینم خودمم که روبه روی خودم نشستم .... بعد شروع میکنم به نقشه از بین بردن خودم.

یه بار از بالای پرتگاه پرتش میکنم الان که خوب فکر می کنم بیشتر از بالای پرتگاه اینکارو میکنم چون مطمئن تره میدونم دیگه زنده نمیشه اما این لعنتیها گاهی وقتها بال در میارن من هم بال در میارم اما اینگار سرعت اون از من خیلی بیشتره دیدی توی خواب هرچی می دوی زور می زنی به زور یه قدم بر میداری .

مادر بزرگم میگه بختک روت میشینه یه کاغذ داده بگذارم زیر بالشم قبلش یه کاسه پر آب میگیره و مثل جادوگرها چیزی زمزمه میکنه وتو آب فوت میکنه گفت بخور انشاالله بختک ازت دور میشه .میگم آخه این چه حرفیه من ....

تو بی اعتقادی هرچی میکشی از این بی اعتقادیته اون قدیما هیچ چیز بیخودی نبود حالا تو هی کفر بگو هی نه بیار بعد با توپ و تشر مادرمو صدا می کنه که بیا مشکل کارو فهمیدم !! آقا بی اعتقاده بی ایمانه !!مادرم چشم غره ای بهم میره که تا تهش میفهمم چیه .

آب قورت میدم کاغذ تاشده رو میذارم زیر بالشم برق اتاقو چیکارش کنم اگه یک هویی اومدن سراغم اگه زورشون خیلی از من بیشتر بود یه موقعی خواستن زنجیرم کنن اگه خواستم بیدار شم بدونم تو اتاق خودمم یا نه...

کوچیک که بودم  برام تعریف کردن همه مٌرده ها شب اول قبر یهویی زنده می شن سرشون می خوره به یه سنگی بعد چشماشون باز می کنند که ای دل غافل اینجا نه چراغی هست نه شمعی.... ایکاش منم بودایی بودم نه غسلی، نه کافوری نه حتی یک نشونی. جسد مینداختن تو آتیش بعد خاکسترم می سپردن به آب که بشم خوراک قورباغه ها شاید این شکلی چرخه حیات حفظ کنم. فکر کن قورباغه بیچاره اصلن باید هر شب کابوس ببینه چون من و بختک با هم خاکستر شدیم ، دیگه حسابی با من جوره جوریم . میشم استخون میشم چشمهای ورقلمبیده، میشم یک نطفه آنوقت با یک خانم قورباغه وصلت می کنم کلی از این قورباغه های کوچولو می زآد انوقت همه قورباغه های رودخونه شبها کابوس می بینند بخاطر همین شبها تا صبح از خواب با وحشت بیدار میشند همه اونها بختک دارند .

این قورقورهاشون هم بخاطر بختکی که اینها رو شب از خواب می پرند. پرنده ها که می آن بچه های من بخورند همه آونها بختکی می شند. چقدر خوبٍ همه تا صبح چراغ اتاق هاشون روشن باشه.